حکیم ابومحمد الیاس بن یوسف بن زکی ابن مؤید نظامی شاعر معروف ایرانی در قرن ششم هجری قمری است. وی بین سالهای ۵۳۰ تا ۵۴۰ هجری قمری در شهر گنجه متولد شد. وی از فنون حکمت و علوم عقلی و نقلی و طب و ریاضی و موسیقی بهرهای کامل داشته و از علمای فلسفه و حکمت به شمار میآمده است. مهمترین اثر وی «پنج گنج» یا «خمسه» است. دیوان اشعار او مشتمل بر قصاید، غزلیات، قطعات و رباعیات است. وی بین سالهای ۵۹۹ تا ۶۰۲ هجری قمری وفات یافت.
منبع : گنجور1 شبی از جمله شبهای بهاری سعادت رخ نمود و بخت یاری
2 شده شب روشن از مهتاب چون روز قدح برداشته ماه شبافروز
3 در آن مهتاب روشنتر ز خورشید شده باده روان در سایه بید
4 صفیر مرغ و نوشانوش ساقی ز دلها برده اندوه فراقی
5 شمامه با شمایل راز میگفت صبا تفسیر آیت باز میگفت
6 سهی سروی روان بر هر کناری زهر سروی شکفته نوبهاری
7 یکی بر جای ساغر دف گرفته یکی گلابدان بر کف گرفته
8 چو دوری چند رفت از جام نوشین گران شد هر سری از خواب دوشین
9 حریفان از نشستن مست گشتند به رفتن با ملک همدست گشتند
10 خمار ساقیان افتاده در تاب دماغ مطربان پیچیده در خواب
11 مهیا مجلسی بیگرد اغیار بنا میزد گلی بیزحمت خار
12 شه از راه شکیبائی گذر کرد شکار آرزو را تنگتر کرد
13 سر زلف گرهگیر دلارام به دست آورد و رست از دست ایام
14 لبش بوسید و گفت ای من غلامت بده دانه که مرغ آمد به دامت
15 هر آنچ از عمر پیشین رفت گو رو کنون روز از نوست و روزی از نو
16 من و تو جز من و تو کیست اینجا حذر کردن نگوئی چیست اینجا
17 یکی ساعت من دلسوز را باش اگر روزی بدی امروز را باش
18 بسان میوه دار نابرومند امید ما و تقصیر تو تا چند
19 اگر خود پولی از سنگ کبود است چو بیآبست پل زان سوی رود است
20 سگ قصاب را در پهلوی میش جگر باشد و لیک از پهلوی خویش
21 بسا ابرا که بندد کله مشک به عشوه باغ دهقان را کند خشک
22 بسا شوره زمین کز آبناکی دهان تشنگان را کرد خاکی
23 چه باید زهر در جامی نهادن ز شیرینی بر او نامی نهادن
24 به ترک لولوی تر چون توان گفت که لولو را به تری به توان سفت
25 بره در شیرمستی خورد باید که چون پخته شود گرگش رباید
26 کبوتر بچه چون آید به پرواز ز چنگ شه فتد در چنگل باز
27 به سرپنجه مشو چون شیر سرمست که ما را پنجه شیرافکنی هست
28 گوزن کوه اگر گردنفراز است کمند چاره را بازو دراز است
29 گر آهوی بیابان گرمخیز است سکان شاه را تک تیز نیز است
30 مزن چندین گره بر زلف و خالت زکاتی ده قضا گردان مالت
31 چو بازرگان صد خروار قندی چه باشد گر به تنگی در نبندی
32 چو نیل خویش را یابی خریدار اگر در نیل باشی باز کن بار
33 شکر پاسخ به لطف آواز دادش جوابی چون طبرزد باز دادش
34 که فرخ ناید از چون من غباری که همتختی کند با تاجداری
35 خر خود را چنان چابک نبینم که با تازی سواری برنشینم
36 نیم چندان شگرف اندر سواری که آرم پای با شیر شکاری
37 اگر نازی کنم مقصودم آنست که در گرمی شکر خوردن زیانست
38 چو زین گرمی برآسائیم یک چند مرا شکر مبارک شاه را قند
39 وزین پس بر عقیق الماس میداشت زمرد را به افعی پاس میداشت
40 سرش گر سرکشی را رهنمون بود تقاضای دلش یارب که چون بود
41 شده از سرخروئی تیز چون خار خوشا خاری که آرد سرخ گل بار
42 به هر موئی که تندی داشت چون شیر هزاران موی قاقم داشت در زیر
43 کمان ابرویش گر شد گره گیر کرشمه بر هدف میراند چون تیر
44 سنان در غمزه کامد نوبت جنگ به هر جنگی درش صد آشتی رنگ
45 نمک در خنده کین لب را مکن ریش به هر لفظِ مکن در صد بکن ،بیش
46 قصب بر رخ که گر نوشم نهانست بناگوشم به خرده در میانست
47 ازین سو حلقه لب کرده خاموش ز دیگر سو نهاده حلقه در گوش
48 به چشمی ناز بیاندازه میکرد به دیگر چشم عذری تازه میکرد
49 چو سر پیچید گیسو مجلس آراست چو رخ گرداند گردن عذر آن خواست
50 چو خسرو را به خواهش گرم دل یافت مروت را در آن بازی خجل یافت
51 نمود اندر هزیمت شاه را پشت به گوگرد سفید آتش همی کشت
52 بدان پشتی چو پشتش ماند واپس که روی شاه پشتیوان من بس
53 غلط گفتم نمودش تخته عاج که شه را نیز باید تخت با تاج
54 حساب دیگر آن بودش در این کوی که پشتم نیز محرابست چون روی
55 دگر وجه آنکه گر وجهی شد از دست از آن روشنترم وجهی دگر هست
56 چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را در دیده جویان
57 به چشمی طیرگی کردن که برخیز به دیگر چشم دل دادن که مگریز
58 به صد جان ارزد آن رغبت که جانان نخواهم گوید و خواهد به صد جان
59 چو خسرو دید کان ماه نیازی نخواهد کردن او را چاره سازی
60 به گستاخی در آمد کی دلارام گواژه چند خواهی زد بیارام
61 چو می خوردی و می دادی به من بار چرا باید که من مستم تو هشیار
62 به هشیاری مشو با من که مستی چو من بیدل نهای؟ حقا که هستی
63 ترا این کبک بشکستن چه سود است که باز عشق کبکت را ربودهاست
64 و گر خواهی که در دل راز پوشی شکیبت باد تا با دل بکوشی
65 تو نیز اندر هزیمت بوق میزن ز چاهی خمیه بر عیوق میزن
66 درین سودا که با شمشیر تیز است صلاح گردنافرازان گریز است
67 تو خود دانی که در شمشیربازی هلاک سر بود گردنفرازی
68 دلت گرچه به دلداری نکوشد بگو تا عشوه رنگی میفروشد
69 بگوید دوستم ور خود نباشد مرا نیک افتد او را بد نباشد
70 بسی فال از سر بازیچه برخاست بسی فال از سر بازیچه برخاست
71 چه نیکو فال زد صاحب معانی چه نیکو فال زد صاحب معانی
72 بد آید فال چون باشی بداندیش چو گفتی نیک نیک آید فراپیش
73 مرا از لعل تو بوسی تمامست حلالم کن که آن نیزم حرامست
74 و گر خواهی که لب زین نیز دوزم بدین گرمی نه کان گاهی بسوزم
75 از آن ترسم که فردا رخ خراشی که چون من عاشقی را کشته باشی
76 ترا هم خون من دامن بگیرد که خون عاشقان هرگز نمیرد
77 گرفتم رای دمسازی نداری ببوسی هم سر بازی نداری
78 ندارم زهره بوس لبانت چه بوسم؟ آستین یا آستانت
79 نگویم بوسه را میری به من ده لبت را چاشنیگیری به من ده
80 بده یک بوسه تا ده واستانی ازین به چون بود بازارگانی
81 چو بازرگان صد خروار قندی به ار با من به قندی در نبندی
82 چو بگشائی گشاید بند بر تو فرو بندی فرو بندند بر تو
83 چو سقا آب چشمه بیش ریزد ز چشمه کهآب خیزد بیش خیزد
84 در آغوشت کشم چون آب در میغ مرا جانی تو با جان چون زنم تیغ
85 سر زلف تو چون هندوی ناپاک بروز پاک رختم را برد پاک
86 به دزدی هندویت را گر نگیرم چو هندو دزد نافرمان پذیرم
87 اگر چه دزد با صد دهره باشد چو بانگش بر زنی بیزهره باشد
88 نبرد دزد هندو را کسی دست که با دزدی جوانمردیش هم هست
89 کمند زلف خود در گردنم بند به صید لاغر امشب باش خرسند
90 تو دلخر باش تا من جان فروشم تو ساقی باش تا من باده نوشم
91 شب وصلت لبی پرخنده دارم چراغ آشنائی زنده دارم
92 حساب حلقه خواهد کرد گوشم تو میخر بنده تا من میفروشم
93 شمار بوسه خواهد بود کارم تو میده بوسه تا من میشمارم
94 بیا تا از در دولت درآئیم چو دولت خوش بر آمد خوش برآئیم
95 یک امشب تازه داریم این نفس را که بر فردا ولایت نیست کس را
96 به نقد امشب چو با هم سازگاریم نظر بر نسیه فردا چه داریم
97 مکن بازی بدان زلف شکنگیر به من بازی کن امشب دست من گیر
98 به جان آمد دلم درمان من ساز کنار خود حصار جان من ساز
99 ز جان شیرینتری ای چشمه نوش سزد گر گیرمت چون جان در آغوش
100 چو شکر گر لبت بوسم و گر پای همه شیرینتر آید جایت از جای
101 همه تن در تو شیرینی نهفتند به کمکاری تو را شیرین نگفتند
102 درین شادی به ار غمگین نباشی نه شیرین باشی ار شیرین نباشی
103 شکر لب گفت از این زنهارخواری پشیمان شو مکن بیزینهاری
104 که شه را بد بود زنهار خوردن بد آمد در جهان بد کار کردن
105 مجوی آبی که آبم را بریزد مخواه آن کام کز من برنخیزد
106 کزین مقصود بیمقصود گردم تو آتش گشتهای من عود گردم
107 مرا بیعشق دل خود مهربان بود چو عشق آمد فسرده چون توان بود
108 گر از بازار عشق اندازه گیرم به تو هر دم نشاطی تازه گیرم
109 ولیکن نرد با خود باخت نتوان همیشه با خوشی درساخت نتوان
110 جهان نیمی ز بهر شادکامی است دگر نیمه ز بهر نیکنامی است
111 چه باید طبع را بدرام کردن دو نیکو نام را بدنام کردن
112 همان بهتر که از خود شرم داریم بدین شرم از خدا آزرم داریم
113 زن افکندن نباشد مردرائی خودافکن باش اگر مردی نمائی
114 کسی کافکند خود را بر سر آمد خود افکن با همه عالم برآمد
115 من آن شیرین درخت آبدارم که هم حلوا و هم جلاب دارم
116 نخست از من قناعت کن به جلاب که حلوا هم تو خواهی خورد مشتاب
117 به اول شربت از حلوا میندیش که حلوا پس بود جلاب در پیش
118 چو ما را قند و شکر در دهان هست به خوزستان چه باید در زدن دست
119 زلال آب چندانی بود خوش کز او بتوان نشاند آشوب آتش
120 چو آب از سرگذشت آید زیانی و گر خود باشد آب زندگانی
121 گر این دل چون تو جانان را نخواهد دلی باشد که او جان را نخواهد
122 ولی تب کرده را حلوا چشیدن نیرزد سالها صفرا کشیدن
123 بسا بیمار کز بسیار خواری بماند سال و مه در رنج و زاری
124 اگر چه طبع جوید میوه تر اگر چه میل دارد دل به شکر
125 ملک چون دید کو در کار خام است زبانش توسن است و طبع رام است
126 به لابه گفت کای ماه جهان تاب عتاب دوستان نازست بر تاب
127 صواب آید روا داری پسندی که وقت دستگیری دستبندی
128 دویدم تا به تو دستی در آرم به دست آرم تو را دستی برآرم
129 چو میبینم کنون زلفت مرا بست تو در دست آمدی من رفتم از دست
130 نگویم در وفا سوگند بشکن خمارم را به بوسی چند بشکن
131 اسیری را به وعده شاد میکن مبارک مردهای آزاد میکن
132 ز باغ وصل پر گل کن کنارم چو دانی کز فراقت بر چه خارم
133 مگر زان گل گلابآلود گردم به بوی از گلستان خشنود گردم
134 تو سرمست و سر زلف تو در دست اگر خوشدل نشینم جای آن هست
135 چو با تو می خورم چون کش نباشم تو را بینم چرا دلخوش نباشم
136 کمر زرین بود چون با تو بندم دهن شیرین شود چون با تو خندم
137 گر از من میبری چون مهره از مار من از گل باز میمانم تو از خار
138 گر از درد سر من میشوی فرد من از سر دور میمانم تو از درد
139 جگر خور کز تو به یاری ندارم ز تو خوشتر جگرخواری ندارم
140 مرا گر روی تو دلکش نباشد دلم باشد ولیکن خوش باشد
141 اگر دیده شود بر تو بدل گیر بود در دیده خس لیکن به تصغیر
142 و گر جان گردد از رویت عنانتاب بود جان را عروسی لیک در خواب
143 عتابی گر بود ما را ازین پس میانجی در میانه موی تو بس
144 فلک چون جام یاقوتین روان کرد ز جرعه خاک را یاقوتسان کرد
145 ملک برخاست جام باده در دست هنوز از باده دوشینه سرمست
146 همان سودا گرفته دامنش را همان آتش رسیده خرمنش را
147 هوای گرم بود و آتش تیز نمیکرد از گیاه خشک پرهیز
148 گرفت آن نار پستان را چنان سخت که دیبا را فرو بندند بر تخت
149 بسی کوشید شیرین تا به صد زور قضای شیر گشت از پهلوی گور
150 ملک را گرم دید از بیقراری مکن گفتا بدینسان گرمکاری
151 چه باید خویشتن را گرم کردن مرا در روی خود بیشرم کردن
152 چو تو گرمی کنی نیکو نباشد گلی کو گرم شد خوشبو نباشد
153 چو باشد گفتگوی خواجه بسیار به گستاخی پدید آید پرستار
154 به گفتن با پرستاران چه کوشی سیاست باید اینجا یا خموشی
155 ستور پادشاهی تا بود لنگ به دشواری مراد آید فراچنگ
156 چو روز بینوائی بر سر آید مرادت خود به زور از در درآید
157 نباشد هیچ هشیاری در آن مست که غل بر پای دارد جام در دست
158 تو دولت جو که من خود هستم اینک به دست آر آن که من در دستم اینک
159 نخواهم نقش بیدولت نمودن من و دولت به هم خواهیم بودن
160 ز دولتدوستی جان بر تو ریزم نیم دشمن که از دولت گریزم
161 طرب کن چون در دولت گشادی مخور غم چون به روز نیک زادی
162 نخست اقبال وانگه کام جستن نشاید گنج بیآرام جستن
163 به صبری میتوان کامی خریدن به آرامی دلارامی خریدن
164 زبان آنگه سخن چشم آنگهی نور نخست انگور و آنگه آب انگور
165 به گرمی کار عاقل به نگردد به تک دانی که بز فربه نگردد
166 درین آوارگی ناید برومند که سازم با مراد شاه پیوند
167 اگر با تو بیاری سر درآرم من آن یارم که از کارت برآرم
168 تو ملک پادشاهی را بدست آر که من باشم اگر دولت بود یار
169 گرت با من خوش آید آشنائی همی ترسم که از شاهی برآئی
170 و گر خواهی به شاهی باز پیوست دریغا من که باشم رفته از دست
171 جهان در نسل تو ملکی قدیم است بدست دیگران عیبی عظیم است
172 جهان آنکس برد کو برشتابد جهانگیری توقف برنتابد
173 همه چیزی ز روی کدخدائی سکون برتابد الا پادشائی
174 اگر در پادشاهی بنگری تیز سبق بردهاست از عزم سبکخیز
175 جوانی داری و شیری و شاهی سری و با سری صاحب کلاهی
176 ولایت را ز فتنه پای بگشای یکی ره دستبرد خویش بنمای
177 بدین هندو که رختت راگرفته است به ترکی تاج و تختت را گرفته است
178 به تیغ آزرده کن ترکیب جسمش مگر باطل کنی ساز طلسمش
179 که دست خسروان در جستن کام گهی با تیغ باید گاه با جام
180 ز تو یک تیغ تنها بر گرفتن ز شش حد جهان لشگر گرفتن
181 کمر بندد فلک در جنگ با تو دراندازد به دشمن سنگ با تو
182 مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم