8 اثر از فیه ما فیه جلال الدین محمد مولوی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر فیه ما فیه جلال الدین محمد مولوی شعر مورد نظر پیدا کنید.
خانه / آثار جلال الدین محمد مولوی / فیه ما فیه جلال الدین محمد مولوی

فیه ما فیه جلال الدین محمد مولوی

مَافُضِّلَ اَبُوْبَکْرٍ بِکَثْرَةِ صَلوةٍ وَصَوْمٍ وَصَدَقَةٍ وُقِرَّ بِمَافِی قَلْبِهِ، میفرماید که تفضیل ابوبکر بر دیگران نه از روی نماز بسیار و روزهٔ بسیارست بل از آن روست که با او عنایتست و آن محبت اوست، در قیامت چون نمازها را بیارند در ترازو نهند و روزها را و صدقهها را همچنین، اماّ چون محبت را بیارند محبت در ترازو نگنجد، پس اصل محبت است اکنون چون در خود محبت میبینی آن را بیفزای تا افزون شود، چون سرمایه در خود دیدی و آن طلب است آن را بطلب بیفزای که فِی الْحَرَکَاتِ بَرَکَاتٌ و اگر نیفزایی سرمایه از تو برود، کم از زمین نیستی زمین را بحرکات و گردانیدن به بیل دیگرگون میگردانند، و نبات میدهد و چون ترک کنند سخت میشود، پس چون در خود طلب دیدی میآی و میرو و مگو که درین رفتن چه فایده تو میرو فایده خود ظاهر گردد رفتنِ مردی سوی دکاّن فایدهاش جز عرض حاجت نیست حق تعالی روزی میدهد که اگر بخانه بنشیند آن دعوی استغناست روزی فرو نیاید، عجب آن بچگک که میگرید مادر او را شیر میدهد اگر اندیشه کند که درین گریه من چه فایده است و چه موجب شیر دادنست از شیر بماند، حالا میبینیم که بآن سبب شیر بوی میرسد، آخر اگر کسی درین فرو رود که درین رکوع و سجود چه فایده است چرا کنم، پیش امیری و رئیسی چون این خدمت میکنی و در رکوع میروی و چوک میزنی آخر آن امیر بر تو رحمت میکند و نانپاره میدهد آن چیز که در امیر رحمت میکند پوست و گوشت امیر نیست، بعد از مرگ آن پوست و گوشت برجاست و درخواب هم و در بیهوشی هم اماّ این خدمت ضایع است پیش او پس دانستیم که رحمت که در امیرست در نظر نمیآید و دیده نمیشود، پس چون ممکن است که در پوست و گوشت چیزی را خدمت میکنیم که نمیبینیم بیرون گوشت و پوست هم ممکن باشد، و اگر آن چیز که در پوست و گوشت است پنهان نبودی ابوجهل و مصطفی یکی بودی، پس فرق میان ایشان نبودی این گوش از روی ظاهر کَر و شنوا یکیست فرقی نیست، آن همان قالبست و آن همان قالب، الاّ آنچ شنواییست درو پنهان است آن در نظر نمیآید، پس اصل آن عنایتست، تو که امیری ترا دو غلام باشد یکی خدمتهای بسیار کرده و برای تو بسیار سفرها کرده، و دیگری کاهلست در بندگی، آخر میبینیم که محبّت هست با آن کاهل بیش ازآن خدمتکار، اگرچه آن بندهٔ خدمتکار را ضایع نمیگذاری امّا چنین میافتد برعنایت حکم نتوان کردن این چشم راست و چشم چپ هر دو از روی ظاهر یکیست، عجب آن چشم راست چه خدمت کرد که چپ نکرد و دست راست چه کار کرد که چپ آن نکرد وهمچنین پای راست امّا عنایت بچشم راست افتاد و همچنین جمعه بر باقی ایّام فضیلت یافت که اِنَّ لِلهِّ اَرْزَاقاً غَیْرَ اَرْزَاقٍ کُتیبَتْ لَهُ فِی الْلَّوْحِ فَلْیَطْلُبُهُا فِیْ یَوْمِ الجُمْعَة اکنون این جمعه چه خدمت کرد که روزهای دیگر نکردند، اماّ عنایت باو کرد و این تشریف بوی مخصوص شد و اگر کوری گوید که مرا چنین کور آفریدند معذورم، باین گفتن او که کورم و معذورم گفتن سودش نمیدارد و رنج از وی نمیرود، این کافران که در کفرند آخر در رنج کفرند وباز چون نظر میکنیم آن رنج هم عین عنایتست چون او در راحت کردگار را فراموش میکند پس برنجش یاد کند، پس دوزخ جای معبدست و مسجد کافرانست، زیرا که حقّ را در آنجا یاد کند همچنانک در زندان و رنجوری ودرد دندان، و چون رنج آمد پردهٔ غفلت دریده شد.حضرت حقّ را مقر شدوناله میکند که یارب یا رحمن و یا حقّ صحّت یافت، باز پردههای غفلت پیش آمد، می گوید کو خدا نمییابم نمیبینم چه جویم چونست که دروقت رنج دیدی و یافتی این ساعت نمیبینی پس چون در رنج میبینی رنج را بر تو مستولی کنند تا ذاکر حق باشی پس دوزخی در راحت از خدا غافل بود و یاد خدانمیکرد در دوزخ شب و روز ذکر خدا کند چون عالم راو آسمان و زمین را و ماه و آفتاب و سیاّرات را و نیک و بد را برای آن آفرید که یاد او کند، و بندگی او کنند و مسبحّ او باشند اکنون چون کافران در راحت نمی کنند و مقصودشان از خلق ذکر اوست، پس در جهنمّ روند تا ذاکر باشند، امّا مؤمنان را رنج حاجت نیست ایشان درین راحت از آن رنج غافل نیستند و آن رنج را دایماً حاضر میبینند همچنانک کودکی عاقل را که یکبار پا در فلق نهند بس باشد فلق را فراموش نمیکند اماّ کودن فراموش میکند پس او رادر هر لحظه فلق باید، و همچنان اسبی زیرک که یکبار مهمیز خورد حاجت مهمیز دیگر نباشد مرد را میبرد فرسنگها و نیشِ آن مهماز را فراموش نمیکند، اماّ اسب کودن را هر لحظه مهماز میباید او لایق بار مردم نیست، برو سرگین بار کنند. ,

تَواتُر شنیدنِ گوش فعل رؤیت میکند، و حکم رؤیت دارد آنچنانک از پدر و مادر خود زادی، ترا میگویند که ازیشان زادی تو ندیدی بچشم که ازیشان زادی، اماّ باین گفتن بسیار ترا حقیقت میشود که اگر بگویند که تو ازیشان نزادی نشنوی، و همچنانک بغداد و مکهّ را از خلق بسیار شنیدهٔ بتواتُر که هست اگر بگویند که نیست وسوگند خورند باور نداری پس دانستیم که گوش چون بتواتر شنود حکم دید دارد، همچنانک از روی ظاهر تواتر گفت را حکم دید میدهند باشد که یک شخصی را گفتِ اوحکم تواتر دارد که او یکی نیست صدهزارست پس یک گفتِ او صدهزار گفت باشد، و این چه عجبت میآید این پادشاه ظاهر حکم صدهزار دارد اگرچه یکیست، اگر صدهزار بگویند پیش نرود و چون او بگوید پیش رود پس چون در ظاهر این باشد در عالم ارواح بطریق اولی اگرچه عالم را همی گشتی چون برای او نگشتی ترا باری دیگر میباید گردیدن گرد عالم که قُلْ سِیْرُوافِی الْاَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوْا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ المُکَّذِبِیْنَ آن سیر برای من نبود برای سیرو پیاز بود چون برای او نگشتی برای غرضی بود.آن غرض حجاب تو شده بود نمیگذاشت که مرا ببینی همچنانک در بازار کسی را چون بجدّ طلب کنی هیچکسرا نبینی، و اگر بینی خلق را چون خیال بینی، یا در کتابی مسئلهٔ میطلبی چون گوش و چشم وهوش از آن یک مسئله پر شده است ورقها میگردانی و چیزی نمیبینی پس چون ترا نیتّی و مقصدی غیر این بوده باشد هرجا که گردیده باشی ازآن مقصود پُر بوده باشی این راندیده باشی.در زمان عمر رضی اللهّ عنه شخصی بود سخت پیر شده بود تا بحدّی که فرزندش او را شیر میداد و چون طفلان میپرورد عمر رضی اللهّ عنه بآن دختر فرمود که درین زمان مانند تو که برپدر حق دارد هیچ فرزندی نباشد او جواب داد که راست میفرمایی ولیکن میان من و پدر من فرقی هست، اگرچه من در خدمت هیچ تقصیر نمیکنم که چون پدر مرا میپرورد و خدمت میکرد بر من میلرزید که نبادا بمن آفتی رسد و من پدر را خدمت میکنم و شب و روز دعا میکنم و مُردن او را از خدا میخواهم تا زحمتش از من منقطع شود من اگر خدمت پدر میکنم آن لرزیدن او بر من آن را از کجا آرم عمر فرمود که هذِهِ اَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ یعنی که من بر ظاهر حکم کردن و تو مغز آن را گفتی فقیه آنباشد که بر مغز چیزی مطلعّ شود حقیقت آن را بازداند حاشا ا زعمر که ازحقیقت و سر کارها واقف نبودی الاّ سیرت صحابه چنین بود که خویشتن را بشکنند ودیگران را مدح کنند. بسیار کس باشد که او را قوتّ حضور نباشد حال اودر غیبت خوشتر باشد، همچنانک همه روشنایی روز از آفتابست، الاّ اگر کسی همه روز در قُرص آفتاب نظر کند ازو هیچ کاری نیاید و چشمش خیره گردد ,

او را همان بهتر که بکاری مشغول باشد و آن غیبتست ازنظر بقرص آفتاب، و همچنین پیش بیمار ذکر طعامهای خوش مهیجّ است او رادر تحصیل قوتّ و اشتها الاّ حضور آن اطعمه او را زیان باشد، پس معلوم شد که لرزه و عشق میباید در طلب حقّ هر کرا لرزه نباشد خدمت لرزندگان واجبست او را، هیچ میوهٔ بر تنهٔ درخت نروید هرگز، زیرا ایشان را لرزه نیست سر شاخها لرزانست، اماّ تنهٔ درخت نیز مقویّست سر شاخها را و بواسطهٔ میوه از زخم تبر ایمن است و چون لرزهٔ تنهٔ درخت بتبر خواهد بودن او را نالرزیدن بهتر و سکون اولیتر تا خدمت لرزندگان میکند. زیرا معین الدیّنست عین الدیّن نیست بواسطهٔ میمی که زیادت شد بر عین اَلزِّیَادَةُ عَلَی الْکَمَالِ نُقْصَانٌ آن زیادتی میم نقصانست، همچنانک شش انگشت باشد اگرچه زیادتست الاّ نقصان باشد احد کمالست و احمد هنوز در مقام کمال نیست چون آن میم برخیزد بکلیّ کمال شود یعنی حق محیط همه است هرچه برو بیفزایی نقصان باشد این عدد یک با جملهٔ اعداد هست و بی او هیچ عدد ممکن نیست. سیّد برهان الدیّن فایده میفرمود ابلهی گفت در میان سخن او که ما را سخنی میباید بی مثال باشد، فرمود که تو بی مثالی بیا تا سخن بی مثال شنوی آخر تو مثالی از خود تو این نیستی این شخص تو سایهٔ تست، چون یکی میمیرد میگویند فلانی رفت اگر او این بود پس او کجا رفت، پس معلوم شد کهظاهر تو مثال باطن تست، تا از ظاهر تو بر باطن استدلال گیرند، هر چیز که در نظر میآید از غلیظیست چنانک نفس در گرما محسوس نمیشود الاّ چون سرما باشد از غلیظی در نظر میآید برنبی علیه السلّام واجبست که اظهار قوتِّ حقّ کند وبدعوت تنبیه کند الا برو واجب نیست که آنکس را بمقام استعداد رساند، زیرا آن کارِ حقسّت و حق را دو صفت است قهر و لطف، انبیا مظهرند هر دو را مؤمنان مظهر لطف حقّند و کافران مظهر قهر حق آنها که مقر میشوند خود را در انبیا میبینند و آواز خود ازو میشنوند وبوی خود را ازو مییابند کسی خود را منکر نشود، از آن سبب انبیا می گویند بامتّ که ما شماییم و شما مایید میان ما بیگانگی نیست کسی میگوید که این دست منست هیچ ازو گواه نطلبند زیرا جزویست متّصل، اماّ اگر گوید فلانی پسر منست ازو گواه طلبند زیرا آن جزویست منفصل. ,

بعضی گفتهاند محبّت موجب خدمتست و این چنین نیست بلک میل محبوب مقتضی خدمتست و اگر محبوب خواهد که محبّ بخدمت مشغول باشد از محبّ هم خدمت آید، و اگر محبوب نخواهد ازو ترک خدمت آید ترک خدمت منافی محبّت نیست، آخر اگر او خدمت نکند آن محبّت درو خدمت میکند، بلک اصل محبّت است و خدمت فرع محبت است، اگر آستین بجنبد آن از جنبیدن دست باشد الاّ لازم نیست که اگر دست بجنبد آستین نیز بجنبد مثلاً یکی جبهّٔ بزرگ دارد چنانک در جبهّ میغلتد و جبهّ نمیجنبد شاید الّا ممکن نیست که جبهّ بجنبد بی جنبیدن شخص بعضی خود جبهٔ را شخص پنداشتهاند و آستین را دست انگاشتهاند، موزه و پاچهٔ شلوار را پای گمان بردهاند این دست و پا آستین و موزهٔ دست و پای دیگرست، میگویند فلان زیردست فلانست و فلان را دست بچندین میرسد و فلان را سخن دست میدهد قطعاً غرض از آن دست و پا این دست و پا نیست، آن امیر آمد و ما را گردکرد و خود رفت، همچنانک زنبور موم را با عسل جمع کرد وخود رفت پریدّ، زیرا وجود او شرط بود آخر بقای او شرط نیست، مادران و پدران ما مثل زنبورانند که طالبی را با مطلوبی جمع می کنند، و عاشقی را با معشوقی گرد میآورند، و ایشان ناگاه میپرنّد حق تعالی ایشان را واسطه کرده است در جمع آوردن موم و عسل و ایشان میپرنّد موم و عسل میماند وباغبان، خود ایشان از باغ بیرون نمیروند این آنچنان باغی نیست که ازینجا توان بیرون رفتن الاّ از گوشهٔ باغ بگوشهٔ باغ میروند تن ما مانند کندوییست و در آنجا موم و عسل عشق حقّ است زنبوران مادران و پدران اگر چه واسطهاند الاّ تربیت هم از باغبان مییابند، و کندو را باغبان میسازد آن زنبوران را حق تعالی صورتی دیگر داد، آنوقت که این کار میکردند جامه دیگر داشتند بحسب آن کار، چون در آن عالم رفتند لباس گردانیدند، زیرا آنجا ازیشان کاری دیگر میآید الّا شخص همانست که اولّ بود چنانک مثلاً یکی در رزم رفت و جامهٔ رزم پوشید و سلاح بست و خود بر سر نهاد زیرا وقت جنگ بود اماّ چون در بزم آید آن جامها را بیرون آورد زیرا بکاری دیگر مشغول خواهد شدن الّا شخص همان باشد الاّ چون تو او رادر آن لباس دیده باشی هر وقت که او را یادآوری در آن شکلش و آن لباس خواهی تصوّر کردن، و اگرچه صد لباس گردانیده باشد، یکی انگشتری در موضعی گم کرد اگرچه آن را از آنجا بردند، او گرد آن جای میگردد یعنی من اینجا گم کردهام چنانک صاحب تعزیت گرد گور میگردد و پیرامن خاک بی خبر طواف میکند و میبوسد.یعنی آن انگشتری را اینجا گم کردهام و او را آنجا کی گذارند، حقّ تعالی چندین صنعت کرد و اظهار قدرت فرمود تا روزی دو روح را با کالبد تألیف داد برای حکمت الهی، آدمی با کالبد اگر لحظهٔ در لحد بنشیند بیم آنست که دیوانه شود فکیف که ازدام صورت و کندهٔ قالب بجهدکی آنجا ماند حق تعالی آن را برای تخویف دلها و تجدید تخویف نشانی ساخت تا مردم را ازوحشت گور و خاک تیره ترسی در دل پیدا شود، همچنانک در راه چون کاروان را در موضعی میزنند ایشان دو سه سنگ بر هم مینهند جهت نشان، یعنی اینجا موضع خطرست، این گورها نیز همچنین نشانیست محسوس برای محل خطر، آن خوف دریشان اثرها میکند لازم نیست که بعمل آید مثلاً اگر گویند که فلان کس از تو میترسد بی آنک فعلی ازو صادر شود ترا در حقّ او مهری ظاهرمیشود قطعاً و اگر بعکس این گویند که فلان هیچ از تو نمیترسد و ترا در دل او هیبتی نیست بمجردّ این در دل خشمی سوی او پیدا میگردد، این دویدن اثر خوفست جمله عالم میدوند الاّ دویدن هر یکی مناسب حال او باشد، از آن آدمی نوعی دیگر و ازآن نبات نوعی دیگر و از آنِ روح نوعی دیگر، دویدن روح بی گام و نشان باشد، آخر غوره را بنگر که چند دوید تا بِسوادِ انگوری رسید، همین که شیرین شد فی الحال بدان منزلت برسید، الّا آن دویدن درنظر نمیآید وحشیّ نیست، الا چون بآن مقام برسد، معلوم شود که بسیاری دویده است، تا اینجا رسید، همچنانک کسی در آب میرفت و کسی رفتن او نمیدید چون ناگاه سر از آب برآورد معلوم شد که اودرآب می رفت که اینجا رسید. ,

دوستان را در دل رنجها باشد که آن بهیچ داروی خوش نشود، نه بخفتن نه بگشتن و نه بخوردن الّا بدیدار دوست که لِقاء الْخَلِیْلِ شِفَاءُ العَلیْلِ تا حدّی که اگر منافقی میان مؤمنان بنشیند از تأثیر ایشان آن لحظه مؤمن میشود کقوله تعالی وَاِذَا لَقُواالذِّیْنَ آمَنُوْا قَالُوْا آمَناّ فَکَیفَ که مؤمن با مؤمن بنشیند چون در منافق این عمل میکند بنگر که در مؤمن چه منفعتها کند، بنگر که آن پشم از مجاورت عاقلی چنین بساط منقشّ شد واین خاک بمجاورت عاقل چنین سرایی خوب شد صحبت عاقل در جمادات چنین اثر کرد بنگر که صحبت مؤمنی در مؤمن چه اثر کند از صحبت نفسِ جزوی و عقل مختصر جمادات باین مرتبه رسیدند و اینجمله سایه عقل جزویست، از سایه شخص را قیاس توان کردن اکنون ازینجا قیاس کن که چه عقل و فرهنگ میباید که از آن این آسمانها و ماه و آفتاب و هفت طبقهٔ زمین پیدا شود وآنچ در مابین ارض و سماست این جملهٔ موجودات سایهٔ عقل کلیّست، سایهٔ عقل جزوی مناسب سایهٔ شخصش، و سایهٔ عقل کلّی که موجودات است مناسب اوست و اولیای حقّ غیر این آسمانها آسمانهای دیگر مشاهده کردهاند که این آسمانها در چشمشان نمیآید و این حقیر مینماید پیش ایشان و پای برینها نهادهاند و گذشته‌اند ,

2 آسمانهاست در ولایت جان کار فرمای آسمان جهان

و چه عجب میآید که آدمیی از میان آدمیان این خصوصیتّ یابد که پا بر سر کیوان نهد، نه ما همه جنس خاک بودیم حق تعالی در ما قوّتی نهاد که اما از جنس خود بدان قوتّ ممتاز شدیم ومتصرّف آن گشتیم و آن متصرف ما شد تا در وی تصرفّ میکنیم بهرنوعی که میخواهیم گاه بالاش میبریم گاه زیرش مینهیم گاه سرایش می سازیم گاه کاسه و کوزهاش میکنیم گاه درازش میکنیم و گاه کوتاهش میکنیم اگر ما اولّ همان خاک بودیم و جنس او بودیم حقّ تعالی ما را بدان قوتّ ممتاز کرد، همچنین ازمیان ما که یک جنسیم چه عجبست که اگر حقّ تعالی بعضی را ممتاز کندکه ما بنسبت بوی چون جماد باشیم، و اودر ما تصرفّ کند و ما ازو بی خبر باشیم و او از ما باخبر، این که میگوییم بی خبر بی خبری محض نمیخواهیم، بلک هر خبری در چیزی بیخبریست از چیزی دیگر، خاک نیز بآن جمادی از آنچ خدا او را داده است باخبرست که اگر بیخبر بودی آب را کی پذیرا شدی و هر دانهٔ را بحسب آن دایگی کی کردی و پروردی شخصی چون در کاری مجدّ باشد و ملازم باشد آن کار را بیداریش در آن کار بیخبریست از غیر آن، ما ازین غفلت غفلتِ کلّی نمیخواهیم، گربه را میخواستند که بگیرند هیچ ممکن نمیشد روزی آن گربه بصید مرغی مشغول بود بصید مرغ غافل شد اورا بگرفتند، پس نمی باید که در کار دنیا بکلیّ مشغول شدن سهل باید گرفتن و دربندِ آن نمیباید بودن، که نبادا این برنجد و آن برنجد میباید که گنج نرنجد اگر اینان برنجد اوشان بگرداند اماّ اگر او برنجد نعوذباللهّ او را که گرداند، اگر ترا مثلاً قماشات باشد از هر نوعی بوقت غرق شدن عجب چنگ در کدام زنی، اگرچه همه دربایست است و لیکن یقین است که در تنگ چیزی نفیس خزینهٔ دست زنی که بیک گوهر و بیک پاره لعل هزار تجمّل توان ساخت، از درختی میوهٔ شیرین ظاهر میشود اگرچه آن میوه جزو او بود حقّ تعالی آن جزو را بر کل گزید و ممتاز کرد، که در وی حلاوتی نهاد که در آن باقی ننهاد که بواسطهٔ آن جزو بر آن کل رجحان یافت و لباب و مقصود درخت شد کقوله تعلی بَلْ عَجِبُوْا اَنْ جَاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ. ,

شخصی میگفت که مرا حالتی هست که محّمد و ملک مقربّ آنجا نمیگنجد شیخ فرمود که عجب بنده راحالتی باشد که محمّد در وی نگنجد محمّد را حالتی نباشد که چون تو گنده غل آنجا نگنجد. ,

هر علمی که آن بتحصیل و کسب در دنیا حاصل شود آن علم ابدانست و آن علم که بعد از مرگ حاصل شود آن علم ادیانست، دانستن علم اَنَاالحق علم ابدانست، اَنَاالحق شدن علم ادیانست، نور چراغ وآتش رادیدن علم ابدانست، سوختن در آتش یا درنور چراغ علم ادیانست،هرچ آن دیدست علم ادیانست،هرچ دانش است علم ابدانست، میگویی محققّ دیدست ودیدنست باقی علمها علم خیالست مثلاً مهندس فکر کرد و عمارت مدرسهٔ را خیال کرد هر چند که آن فکر راست و صوابست اماّ خیالست، حقیقت وقتی گردد که مدرسه را برآرد و بسازد اکنون از خیال تا خیال فرقهاست: خیال ابوبکر و عمر و عثمان و علی بالای خیال صحابه باشد و میان خیال و خیال فرق بسیارست، مهندس دانا خیال بنیاد خانهٔ کرد و غیرمهندس هم خیال کرد فرق عظیم باشد، زیرا خیال مهندس بحقیقت نزدیکترست، همچنین که آن طرف درعالم حقایق و دید ازدید تا دید فرقهاست، مالانهایه، پس آنچ میگویند هفتصد پرده است از ظلمت و هتفصد ازنور هرچ عالم خیالست پردهٔ ظلمت است، و هرچ عالم حقایق است پردهای نورست، اماّ میان پردهای ظلمت که خیالست هیچ فرق نتوان کردن و در نظر آوردن از غایت لطف، با وجود چنین فرق شگرف و ژرف در حقایق نیز نتوان آن فرق فهم کردن. ,

اهل دوزخ در دوزخ خوشتر باشند که اندر دنیا، زیرا در دوزخ از حق باخبر باشند و در دنیا بیخبرند از حقّ و چیزی از خبر حقّ شیرینتر نباشد پس آنچ دنیا را آرزو میبرند برای آنست که عملی کنند تا از مظهر لطف باخبر شوند، نه آنک دنیا خوشترست ازدوزخ و منافقان رادر درک اسفل برای آن کنند که ایمان بر او آمد کفر او قوی بود عمل نکرد، او را عذاب سختتر باشد تا از حقّ خبر یابد کافر را ایمان بر او نیامد کفر او ضعیف است بکمتر عذابی باخبر شود،همچنانک میزری که برو گرد باشد و قالییی که برو گرد باشد میزر را یک کس اندکی بیفشاند پاک شود اماّ قالی را چهارکس باید که سخت بیفشاند تا گرد ازو برود، و آنچ دوزخیان میگویند افِیْضُوْا عَلَیْنَا مِنَ الْمَاءِ اَوْ مِمَّا رَزَقَکُمُ اللهُّ حاشا که طعامها و شرابها خواهند یعنی از آن چیز که شما یافتید و بر شما میتابد بر ما نیز فیض کنید، قرآن همچو عروسیست با آنک چادر را کشی او روی بتو ننماید، آنک آنرا بحث میکنی و ترا خوشی و کشفی نمیشود آنست که چادر کشیدن ترا رد کرد و با تو مَکر کرد و خود را بتو زشت نمود، یعنی من آن شاهد نیستم، او قادرست بهر صورت که خواهد بنماید اماّ اگر چادر نکشی و رضای او طلبی بروی کشت او را آب دهی از دور خدمتهای او کنی در آنچ رضای اوست کوشی بی آنک چادر او کشی بتو روی بنماید اهل حقّ را طلبی که فَادْخُلِی فِی عِبَادِیْ وَادْخُلِیْ جَنتِّی حق تعالی بهرکس سخن نگوید، همچنانک پادشاهان دنیا بهر جولاهه سخن نگویند، وزیری و نایبی نصب کردهاند، ره بپادشاه ازو برند حقّ تعالی هم بندهٔ را گزیده تا هر که حقّ را طلب کند در او باشد وهمه انبیا برای این آمدهاند که ره جز ایشان نیستند. ,

سراج الدیّن گفت که مسئلهٔ گفتم اندرون من درد کرد فرمود آن موکلّیست که نمیگذارد که آن را بگویی اگرچه آن موکّل را محسوس نمیبینی ولیکن چون شوق و راندن و الم میبینی دانی که موکّلی هست مثلاً در آبی میروی نرمی گلها و ریحانها بتو میرسد و چون طرف دیگر میروی خارها در تو میخلد، معلوم شد که آن طرف خارستانست وناخوشی و رنجست و آن طرف گلستان و راحت است، اگرچه هر دو را نمیبینی این را وجدانی گویند از محسوس ظاهر ترست مثلاً گرسنگی و تشنگی و غضب و شادی جمله محسوس نیستند اماّ از محسوس ظاهرتر شد، زیرا اگرچشم را فراز کنی محسوس را نبینی امّا دفع گرسنگی از خود بهیچ حیله نتوانی کردن و همچنین گرمی در غذاهای گرم و سردی و شیرینی و تلخی در طعامها نامحسوساند و لیکن از محسوس ظاهرترست، آخر تو باین تن چه نظر میکنی ترا باین تن چه تعلقّ است تو قایمی بی این، وهماره بیاینی اگر شبست پروای تن نداری و اگر روزست مشغولی بکارها هرگز باتن نیستی، اکنون چه میلرزی برین تن چون یک ساعت با وی نیستی جایهای دیگری تو کجا و تن کجا اَنْتَ فِی وَادٍ وَانَا فِیْ وَادٍ این تن مغلطهٔ عظیم است، پندارد که او مُرد او نیز مُرد، هی تو چه تعلقّ داری بتن این چشم بندی عظیم است، ساحران فرعون چون ذرهّٔ واقف شدند تن را فدا کردند خود را دیدند که قایماند بی این تن و تن بایشان هیچ تعلقّ ندارد و همچنین ابراهیم و اسماعیل و انبیا و اولیا چون واقف شدند از تن و بود و نابود او فارغ شدند. حجاّج بنگ خورده و سَر بر در نهاده بانگ میزد که در را مجنبانید تا سرم نیفتد پنداشته بود که سرش از تنش جداست و بواسطهٔ در قایمست، احوال ما و خلق همچنین است پندارند که ببدن تعلقّ دارند یا قایم ببدناند. ,

خَلَقَ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ آدمیان همه مظهر میطلبند، بسیار زنان باشند که مستور باشند امّا رو باز کنند تا مطلوبی خود را بیازمایند چنانک تو اُستره را بیازمایی و عاشق بمعشوق میگوید من نخفتم و نخوردم و چنین شدم و چنان شدم بی تو معنیش این باشد که تو مظهر میطلبی مظهر تو منم تا بدو معشوقی فروشی، و همچنین علما و هنرمندان جمله مظهر میطلبند کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیاً فَاحْبَبْتُ اَنْ اَعْرَفُ، خلق آدم علی صورته اَی علی صورة احکامه احکام او در همه خلق پیدا شود، زیرا همه ظلّ حقّند و سایه بشخص ماند، اگر پنج انگشت باز شود سایه نیز باز شود و اگر در رکوع رود سایه هم در رکوع رود و اگر دراز شود هم دراز شود پس خلق طالب طالب مطلوبی و محبوبیاند که خواهند تا همه محبّ او باشند و خاضع، و با اعدای او عدو و با اولیای او دوست، این همه احکام وصفات حقسّت که در ظلّ مینماید غایة ما فی الباب این ظلّ ما از ما بی خبرست، امّا ما باخبریم ولیکن نسبت بعلم خدا این خبرما حکم بیخبری دارد، هرچه در شخص باشد همه در ظلّ ننماید جز بعضی چیزها پس جملهٔ صفات حق درین ظلّ ما ننماید بعضی نماید که وَمَا اُوْتِیْتُمْ مِنَ الْعِلْمِ اِلَّا قَلِیْلاً. ,

سُئِلَ عِیْسی عَلَیْهِ یَا رُوْحَ اللهِّ اَیُّ شَیْیءِ اَعْظَمُ وَمَا اَصْعَبُ فِی الدُّنْیا وَالْآخِرَةِ قَالَ غَضَبُ اللهِّ قَالوا وَمَا یَنْجِی عَنْ ذلِکَ قَالَ اَنْ تَکْسِرَ غَضَبَکَ وَ تَکْظِمَ غَیْظَکَ طریق آن بود چون نفس خواهد که شکایت کند خلاف او کند و شکر گوید و مبالغه کند چندانی که در اندرون خود محبّت او حاصل کند زیرا شکر گفتن به دروغ از خدا محبت جستن است، چنین می فرماید مولانای بزرگ قدس الله سرهّ که اَلشِّکَایَةُ عَنِ الْمَخْلُوْقِ شِکَایَةٌ عَنِ الْخَالِقِ و فرمود دشمنی و غیظ در غیبت تو بر تو پنهانست همچون آتش چون دیدی که ستارهٔ جست آن را بکش تا بعدم باز رود از آنجا که آمده است و اگر مدد کنی بکبریتِ جوابی و لفظ مجازاتی ره یابد و از عدم دگر و دگر روان شود و دشوار توان آن را بازفرستادن بعدم اِدْفَعْ بِالَّتِیْ هِیَ اَحْسَنُ تا قهر عدو کرده باشی از دو وجه یکی آنک عدو گوشت و پوست او نیست اندیشهٔ ردیست چو دفع شد از تو ببسیاری شکر هر آینه ازو نیزدفع شود، یکی طبعاً که اَلْاِنْسَانُ عَبِیْدُ الْاِحْسَانِ و دومّ چو فایده نبیند چنانک کودکان یکی را بنامی میخوانند او دشنام میدهد ایشان را رغبت زیادت میشود که سخن ما عمل کرد و اگر تغییر نبیند و فایدهٔ نبیند میلشان نماند، دومّ آنک چو این صفت عفوی در تو پیدا آید معلوم شود که مذمتّ او دروغست کژ دیده است، او ترا چنانک توی ندیده است، و معلوم شود که مذموم اوست نه تو و هیچ حجّتی خصم را خجل تر از آن نکند که دروغی او ظاهر شود پس تو بستایش در شکر او را زهر میدهی زیرا که اظهار نقصانی تو میکند تو کمال خود ظاهر کردی که محبوب حقیّ که وَالْعَافِیْنَ عَنِ النَّاسِ وَاللهُّ یَحِبُّ الْمُحْسِنیْنَ محبوب حق ناقص نباشد چندانش بستاکه یاران او بگمان افتند که مگر با ما بنفاقست که با اوش چندان اتفّاقست: برکن بر وفق سبلتشان گرچه دولتند بشکن بحکم گردنشان گرچه گردنند وَفَقنَّااللهُّ لِهذا. ,

میان بنده و حق حجاب همین دوست و باقی حجب ازین دو ظاهر میشود و آن صحّت است و مال آنکس که تن درستست میگوید خدا کو من نمیدانم و نمیبینم همین که رنجش پیدا میشود آغاز میکند که یااللّه یااللّه و بحق همراز و همسخن میگردد پس دیدی که صحّت حجاب او بود، و حقّ زیر آن درد پنهان بود، و چندانک آدمی را مال و نوا هست اسبب مرادات مهیاّ میکند و شب و روز بآن مشغولست همین که بینواییش رو نمود نفس ضعیف گشت و گرد حق گردد: مستیّ و تهی دستیت آورد بمن من بندهٔ مستی و تهی دستی تو حقّ تعالی فرعون را چهارصد سال عمر و ملک و پادشاهی و کامروایی داد جمله حجاب بود که او را از حضرت حقّ دور میداشت یک روزش بی مرادی و درد سر نداد تا نبادا که حقّ را یادآرد گفت تو بمراد خود مشغول میباش و ما را یاد مکن شبت خوش باد. از ملکت سیر شد سلیمان وایّوب نگشت از بلاسیر ,

آثار جلال الدین محمد مولوی

8 اثر از فیه ما فیه جلال الدین محمد مولوی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر فیه ما فیه جلال الدین محمد مولوی شعر مورد نظر پیدا کنید.