1
هر سحر غلتم در خون از نسیم کوی تو
چون نغلتاند به خون ما را که دارد بوی تو
2
چون شوم ایمن از او کز بهر قتل عاشقان
غمزه را بر کف دو شمشیر است از ابروی تو
3
گرنه از خون شهیدان میکشد بالا بگو
میخورد آب از کجا سروقد دلجوی تو
4
بوسه نگرفته زان لب آتشم در جان گرفت
سوختم لبتشنه آخر در کناری جوی تو
5
از غمت پیچید به خود دایم رگ جانم بتن
پیچ و تاب آن رشته دارد بیشتر یا موی تو
6
برد از افسون نگاهی چشمت از ما عقل و هوش
نیست کم ز اعجاز سحر نرگس جادوی تو
7
من کیم تا با تو ای آتشطبیعت سر کنم
شعله را در پیچ و تاب آرد ز تندی خوی تو
8
گفتی از من رو به گردان چون کنم با اینکه هست
روی دل سوی توام ای روی دلها سوی تو
9
رازها روشن شود مشتاق از او گویا که هست
ساغر گیتینما آیینه زانوی تو