رای گفت: شنودم داستان تصون از خداع دشمن و توقی از نفاق خصم و فرط تجنب و کمال تحرز که ازان واجبست. اکنون بیان کند مثل آن کس که د رکسب چیزی جد نماید و پس از ادراک نهمت غفلت برزد تا ضایع شود. ,
برهمن گفت: کسب آسانتر که نگاه داشت، چه بسیار نفایس باتفاق نیک و مساعدت روزگار بی سعی واهتمامی حاصل آید، اما حفظ آن جز برایهای ثاقب و تدبیرهای صائب صورت نبندد. و هرکه در میدان خرد پیاده باشد و از پیرایه حزم عاطل مکتسب او سخت زود در حیز تفرقه افتد، و در دست او ندامت و حسرت باقی ماند، چنانکه باخه بی جهد زیادت بوزنه را در دام کشید و بنادانی بباد داد. ,
رای پرسید: چگونه؟ ,
گفت: ,
در جزیره ای بوزنگان بسیار بودند، و کارداناه نام ملکی داشتند. با مهابت وافر و سیاست کامل و فرمان نافذ و عدل شامل. چون ایام جوانی که بهار عمر و موسم کامرانی است بگذشت ضعف پیری در اطراف پیدا آمد و اثر خویش در قوت ذات و نور بصر شایع گردانید. ,
و عادت زمانه خود همین است که طراوت جوانبی بذبول پیری بدل کند و ذل درویشی را بر عز توانگری استیلا دهد. ,
خویشتن را در لباس عروسان بجهانیان مینماید و زینت و زیور مموه بر دل و جان هریک عرض میدهد. آرایش ظاهر را مدد غرور بی خردان گردانیده است و نمایش بی اصل را مایه شره و فریب حریصان کرده، تا همگان در دام آفت او میافتند و اسیر مراد وهوای او میشوند، از خبث باطن و مکر خلقتش غافل و از دناءت طبع و سستی عهدش بی خبر ,
4 هست چون مار گرزه دولت دهر نرم و رنگین و اندرون پرزهر
چون غیبت باخه از خانه او دراز شد جفت او در اضطراب آمد و غم و حیرت و اندوه و ضجرت بدو راه یافت، و شکایت خود با یاری باز گفت. جواب داد که: اگر عیبی نکنی و مرا دران متهم نداریترا از حال او بیاگاهانم. گفت: ای خواهر، در سخن تو چگونه ریبت و شبهت تواند بود، و در اشارت تو تهمت و بچه تاویل صورت بندد؟ گفت: او با بوزنه ای قرینی گرم آغاز نهاده است و، دل و جان بر صحبت او وقف کرده، و مودت او از وصلت تو عوض میشمرد، و آتش فراق تو بآب وصال او تسکینی میدهد. غم خوردن سود ندارد، تدبیری اندیش که متضمن فراغ باشد. پس هر دو رایها در هم بستند. هیچ حیلت و تدبیر ایشان را واجب تر از هلاک بوزنه نبود. واو خود باشارت خواهر خوانده بیمار ساخت و جفت را استدعا کرد و از ناتوانی اعلام کرد. ,
باخه از بوزنه دستوری خواست که بخانه رود و عهد ملاقات با اهل و فرزند تازه گرداند. چون آنجا رسید زن را بیمار دید. گرد دل جوبی و تلطف برآمد و از هر نوع چاپلوسی و تودد در گرفت. البته التفاتی ننمود و بهیچ تاویل لب نگشاد. از خواهر خواهنده وتیمار دار پرسید که: موجب آزار و سخن ناگفتن چیست؟ گفت: بیماری که از دارو نومید باشد و از علاج مایوس دل چگونه رخصت حدیث کردن یابد؟ چون این باب بشنود جزعها نمود و رنجور و پرغم شد وگفت: این چه داروست که در این دیار نمی توان یافت و بجهد و حیلت بران قادر نمی توان شد؟ زودتر بگوید تا در طلب آن بپویم و دور و نزدیک بجویم و اگرجان و دل بذل باید کرد دریغ ندارم. جواب داد که: این نوع درد رحم،معالجت آن بابت زنان باشد، و آن را هیچ دارو نمی توان شناخت مگر دل بوزنه. باخه گفت: آن کجا بدست آید؟ جواب داد که: همچنین است، و ترا بدین خواندیم تا از دیدار بازپسین محروم نمانی،و الا این بیچاره را نه امید خفت باقی است و نه راحت صحت منتظر. باخه از حد گذشته رنجور و متلهف شد و غمناک و متاسف گشت، و هرچند وجه تدارک اندیشید مخلصی ندید. طمع در دوست خود بست و با خود گفت: اگر غدر کنم و چندان سوابق دوستی و سوالف یگانگی را مهمل گذارم از مردی و مروت بی بهره گردم، و اگر برکرم و عهد ثبات ورزم و جانب خود را از وصمت مکر و منقصت غدر صیانت نمایم زن که عماد دین است و آبادانی خانه و نظام تن در گرداب خوف بماند. از این جنس تاملی بکرد و ساعتی در این تردد و تحیز ببود آخر عشق زن غالب آمد و رای بر دارو قرار داد، که شاهین وفا سبک سنگین بود. ,
و پیغامبر گفت علیه السلام حبک الشی ء یعمی و یصم. و دانست که تا بوزنه را د رجزیره نیفگند حصول این غرض متعذر و طالب آن متحیز باشد. ,
در حال ضرورات مباح است حرام ,
باخه گفت: من ترا برپشت بدان جزیره رسانم، که در وی هم امن و راحت است و هم خصب و نعمت. در جمله بر وی دمید تا بوزنه توسنی کم کرد و زمام اختیار بدو داد. او را بر پشت گرفت و روی بخانه نهاد. چون بمیان آب رسید تاملی کرد و از ناخوبی آنچه پیش داشت بازاندیشید و با خود گفت: سزاوارتر چیزی که خردمندان ازان تحرز نمودهاند بی وفایی و غدر است خاصه در حق دوستان، و از برای زنان که نه در ایشان حسن عهد صورت بندد و نه ازیشان وفا و مردمی چشم توان داشت. و گفتهاند که: «برکمال عیار زر بعون و انصاف آتش وقوف توان یافت؛ و بر قوت ستور بحمل بارگران دلیل توان گرفت؛ و سداد و امانت مردان بداد و ستد بتوان شناخت، و هرگز علم بنهایت کارهای زنان و کیفیت بدعهدی ایشان محیط نگردد. » ,
بیستاد و با دل ازین نمط مناظره میکرد، و آثار تردد در وی مینمود. بوزنه را ریبی افتاد که پیغامبر گفته است، صلی الله علیه و سلم «العاقل یبصر بقلبه مالا یبصر الجاهل بعینه. » و پرسید که: موجب فکرت چیست؟ مگر برداشتن من بر تو گران آمد و ازان جهت رنجور شدی؟ باخه گفت: از کجا میگویی و از دلایل آن بر من چه میبینی؟ گفت: مخایل مخاصمت تو با خود و تحیر رای تو در عزیمت تو ظاهر است. باخه جواب داد که: راست میگویی. من در این اندیشه افتاده ام که روز اولست که تو این تجشم مینمایی، و جفت من بیمار است و لابد خللی خالی نباشد، و چنانکه مراداست شرایط ضیافت و لوازم اکرام و ملاطفت بجای نتوانم آورد. بوزنه گفت:چون عقیدت تو مقرر است و رغبت در طلب رضا و تحری مسرت من معلوم، اگر تکلف د رتوقف داری بصحبت و محرومیت لایق تر افتد. و معول دراین معانی برمعاینه ضمایر و مناجات عقاید تواند بود. و آنچه من میشناسم از خلوص اعتقاد تو ورای آنست که بموونت محتاج گردی و در نیکو داشت من نتوق لازم شمری. دل فارغ دار و خطرات بی وجه بی خاطر مگذار. ,
باخه پاره ای برفت، باز دیگر بیستاد وهمان فرکت اول تازه گردانید. بدگمانی بوزنه زیادت گشت و باخود گفت: چون در دل کسی از دوست اوشبهتی افتاد باید که زود در پناه حزم گریزد و اطراف فراهم گیرد، و برفق و مدارا خویشتن نگاه دارد، اگر آن گمان یقین گردد از بدسگالی او بسلامت ماند، و اگر ظن خطا کند ا زمراعات جانب احتیاط و تیقظ عیبی نیاید و دران مضرتی و ازان منقصس صورت نبندد. دل را برای انقلاب او قلب نام کرده اند، و نتوان دانست که هر ساعت میل او بخیر و شر چگونه اتفاق افتد. ,
آنگاه او را گفت که: موجب چیست که هر لحظت در میدان فکرت میتازی و در دریای حیرت غوطه میخوری؟ گفت: همچنین است. ناتوانی زن و پریشانی حال، مرا متفکر میگرداند. بوزنه گفت: از وجه مخالصت مرا از این دل نگرانی اعلام دادی. اکنون بباید نگریست که کدام علت است و طریق معالجت آن چیست، که وجه تداوی پیش رای تو متعذر ننماید. باخه گفت: طبیبان بدارویی اشارت کردهاند که دست بدان نمی رسد. پرسید که: آخر کدام است؟ گفت: دل بوزنه. ,
گفت: بوزنگان را عادت است که چون بزیارت دوستی روند و خواهند که روز برایشان بخرمی گذرد و دست غم بدامن انس ایشان نرسد دل با خود نبرند. که آن مجمع رنج و محنت و منبع غم و مشقت است و باختیار صاحب خود بر اندوه و شادی ثبات نکند، و هر ساعت عیش صافی را تیره میگرداند و عمرهنی را منغص میکند. و چون بخانه تو میآمدم خواستم که انس دیدار تو بر من تمام شود. وزشت باشد که خبر ملالت آن مستوره شنودم و دل با خود نبرم، و ممکن است که تو معذور داری، لکن آن طایفه بد برند که «با چندین سوابق اتحاد دراین محقر مضایقت مینماید، و طلب فراغ تو در آنچه ضرری بمن راجع نمی گردد فرو میگذاری. » ,
اگر بازگردی تا ساخته و آماده آیم نیکوتر. ,
باخه برفور بازگشت و بنجح مراد و حصول عرض واثق شد، و بوزنه را برکران آب رسانید، او بتگ بر درخت دوید. باخه ساعتی انتظار کرد، پس آواز داد. بوزنه بخند ید و گفت: ,
4 ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی در شرط تو نبود که با من تواین کنی
آوردهاند که شیری را گر بر آمد و قوت او چنان ساقط شد که از حرکت فروماند و شکار متعذر شد. روباهی بود د رخدمت او و قراضه طعمه او چیدی. روزی او را گفت: ملک این علت را علاج نخواهد فرمود؟ شیر گفت: مرا نیز خار خار این میدار د، وا گر دارو میسر شود تاخیری نرود. و چنین میگویند که جز بگوش و دل خر علاج نپذیرد، و طلب آن میسر نیست. گفت: اگر ملک مثال دهد توقفی نرود و بیمن اقبال او این قدر فرونماند، و چون اشتر صالح خری از سنگ بیرون آورده شود. و موی ملک بریخته است و فر و جمال و شکوه و بهای او اندک مایه نقصان گرفته و بدان سبب از بیشه بیرون نمی توان رفت که حشمت ملک و مهابت پادشاهی را زیان دارد. و در این نزدیکی چشمه ای است و گازری هر روز بجامه شستن آنجا آید، و خری که رخت کش اوست همه روز در آن مرغزار و بیارم، و ملک نذر کند که دل و گوش او بخورد و باقی صدقه کند. شیر شرط نذر بجای آورد. ,
روباه نزدیک خر رفت و با او مفاوضت گشاده گردانید. آنکه گفت: موجب چیست که ترا لاغر و نزار و رنجور میبینم؟ این گازر برتواتر مرا کار میفرماید، و در تیمار داشت اغباب نماید، و البته غم علف نخورد، و اندک و بسیار آسایش صواب نبیند. روباه گفت: مخلص و مهرب نزدیک و مهیا، بچه ضرورت این محنت اختیار کرده ای؟گفت:من شهرتی دارم و هرکجا روم از این رنج خلاص نیابم؛ و نیز تنها بدین بلا مخصوص نیستم، که امثال من همه در این عنااند. روباه گفت: اگر فرمان بری ترا بمرغزاری برم که زمین او چون کلبه گوهر فروش بالوان جواهر مزین است و هوای او چون طبل عطار بنسیم مشک و عنبر معطر. ,
3 نه امتحان پسوده چنو موضعی بدست نه آرزو سپرده چنو بقعتی بپای
و پیش ازین خری را دلالت کرده ام و امروز در عرصه فراغ و نهمت میخرامد و در ریاض امن و مسرت میگرازد. چون خر این فصل بشنود خام طمعی او را برانگیخت تا نان روباه پخته شد و از آتش گرسنگی فرج یافت. گفت: از اشارت تو گذر نیست، چه میدانم که برای دوستی و شفقت این دل نمودگی و مکرمت میکنی. ,
باخه گفت: امروز اعتراف و انکار من یک مزاج دارد، و در دل تو از من جراحتی افتاد که بلطف چرخ و رفق دهر مرهم نپذیرد. و داغ بدکرداری و لئیم ظفری در پیشانی من چنان متمکن شد که محو آن در وهم و امکان نیاید، و غم و حسرت و پشیمانی و ندامت سود ندارد، دل برتجرع شربت فرقت میبباید نهاد و تن اسیر ضربت هجر کرد. ,
2 بهمه عمر یک خطا کردم غم و تشویر صد خطا خوردم
3 بچه خدمت زمن شوی خشنود تا من امروز گرد آن گردم؟
این فصل مقرر کردن بود و خایب و نومید بازگشتن. ,