2 اثر از باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی در کلیله و دمنه نصرالله منشی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی در کلیله و دمنه نصرالله منشی شعر مورد نظر پیدا کنید.
خانه / آثار نصرالله منشی / کلیله و دمنه نصرالله منشی / باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی در کلیله و دمنه

باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی در کلیله و دمنه نصرالله منشی

رای گفت برهمن را که شنودم مثل دو دسوت که بتضریب نمام و سعایت و فتان چگونه ازیک دیگر مستزید گشتند و بعداوت و مقاتلت گراییدن تا مظلومی بی گناه کشته شد،و روزگار داد وی بداد، که هدم بنای باری عز اسمه مبارک نباشد، و عواقب آن از وبال و نکال خالی نماند. فلا یسرف فی الفتل انه کان منصورا. اکنون اگر میسر گردد بازگوی داستان دوستان یک دل و، کیفیت موالات و افتتاح مواخات ایشان، و استمتاع از ثمرات مخالصت و برخورداری از نتایج مصادقت. ,

برهمن گفت:هیچیز نزدیک عقلا در موازنه دوستان مخلص نیاید، و در مقابله یاران یک دل ننشیند، که د رایام راحت معاشرت خوب ازیشان متوقع باشد و در فترات نکبت مظاهرت بصدق از جت ایشان منتظر. ,

و از امثال این، حکایت کبوتر و زاغ و موش و باخه و آهوست. رای پرسید که: چگونه است آن؟ ,

گفت: ,

آورده‌اند که در ناحیت کشمیر متصیدی خوش و مرغزاری نزه بود که از عکس ریاحین او پر زاغ چون دم طاووس نمودی، و در پیش جمال او دم طاووس بپر زاغ مانستی ,

2 درفشان لاله در وی چون چراغی ولیک از دود او برجانش داغی

3 شقایق بر یکی پای ایستاده چو برشاخ زمرد جام باده

و در وی شکاری بسیار، و اختلاف صیادان آنجا متواتر. زاغی در حوالی آن بر درختی بزرگ گشن خانه داشت. نشسته بود و چپ و راست می‌نگریست. ناگاه صیادی بدحال خشن جامه، جالی برگردن و عصایی در دست، روی بدان درخت نهاد. بترسید و با خود گفت: این مرد را کاری افتاد که می‌آید، و نتوان دانست که قصد من دارد یا ازان کس دیگر، من باری جای نگه دارم و می‌نگرم تا چه کند. ,

و مطوقه بمسکن موش رسید. کبوتران را فرمود که فرود آیید. فرمان او نگاه داشتند و جمله بنشستند. و آن موش را زبرا نام بود، با دهای تمام و خرد بسیار، گرم و سرد روزگار دیده و خیر و شر احوال مشاهدت کرده. و در آن مواضع از جهت گریزگاه روز حادثه صد سوراخ ساخته و هریک را دردیگری راه گشاده، و تیمار آن فراخور حکمت و برحسب مصلحت بداشته. مطوقه آواز داد که: بیرون آی! زبرا پرسید که: کیست؟ نام بگفت، بشناخت و بتعجیل بیرون آمد. ,

چون او را در بند بلا بسته دید زه آب دیدگان بگشاد و بررخسار جویها براندو گفت: ای دوست عزیز و رفیق موافق، ترا در این رنج که افگند؟ جواب داد که: انواع خیر و شر بتقدیر بازبسته است، و هرچه در حکم ازلی رفتست هراینه براختلاف ایام دیدنی باشد، ازان تجنب و تحرز صورت نبندد. ,

و مرا قضای آسمانی در این ورطه کشید،و دانه را بر من و یاران من جلوه کرد و در چشم و دل همه بیاراست، تاغبار آن نور بصر را بپوشانید، و پیش عقلها حجاب تاریک بداشت، و وجمله در دست محنت و چنگال بلا افتادیم. و کسانی که از من قوت و شوکت بیشتر دارند و بقدر و منزلت پیشترند با مقادیر سماوی مقاومت نمی توانند پیوست، و امثال این حادثه در حق ایشان غریب و عجیب می‌نماید. و هرگاه که حکمی نازل می‌گردد قرص خورشید تاریک می‌شود و پیکر ماه سیاه. و ارادت باری، عزت قدرته و علت کلمته، ماهی را از قعر آب بفراز می‌آرد، و مرغ را از اوج هوا بحضیض می‌کشد،چنانکه نادان را غلبه می‌کند میان دانا و مطالب او حایل می‌گردد. ,

موش این فصول بشنود، و زود در بریدن بندها ایستادکه مطوقه بدان بسته بود. گفت: نخست ازان یاران گشای. موش بدین سخن التفات ننمود. گفت: ای دوست، ابتدا از بریدن بند اصحاب اولی تر. گفت: این حدیث را مکرر می‌کنی، مگر ترا بنفس خویش حاجت نمی باشد و آن را برخود حقی نمی شناسم؟ گفت: مرا ملالت نباید کرد که من ریاست این کبوتران تکفل کرده ام، و ایشان را ازان روی بر من حقی واجب شده است، و چون ایشان حقوق مرا بطاعت و مناصحت بگزاردند، و بمعونت و مظاهرت ایشان از دست صیاد بجستم، مرا نیز از عهده لوازم ریسات بیرون باید آمد، و مواجب سیادت را بادا رسانید. و می‌ترسم که اگر از گشادن عقدهای من آغاز کنی ملول شوی و بعضی ازیشان دربند بمانند، و چون من بسته باشم اگرچه ملالت بکمال رسیده باشد اهمال جانب من جایز نشمری، و از ضمیر بدان رخصت نیابی، و نیز در هنگام بلا شرکت بوده ست در وقت فراغ موافقت اولی تر،و الا طاعنان مجال وقیعت یابند. ,

موش گفت: عادت اهل مکرمت اینست، و عقیدت ارباب مودت بدین خصلت پسندیده و سیرت ستوده در موالات تو صافی تر گردد، و ثقت دوستان بکرم عهد تو بیفزاید. وانگاه بجد و رغبت بندهای ایشان مام ببرید، و مطوقه و یارانش مطلق و ایمن بازگشتند. چون زاغ دست گیری موش ببریدن بندها مشاهدت کرد در دوستی و مخالصت و برادری و مصادقت او رغبت نمود، و با خود گفت: من از آنچه کبوتران را افتاد ایمن نتوانم بود و نه از دوستی این چنین کار آمده مستغنی. نزدیک سوراخ موش آمد و او را بانگ کرد. پرسید که: کیست؟ گفت: منم زاغ؛ و حال تتبع کبوتران واطلاع برحسن عهد و فرط وفاداری او رد حق ایشان باز راند، وانگاه گفت: چون مرا کمال فتوت و وفور مروت تو معلوم گشت، و بدانستم که ثمرت دوستی تو در حق کبوتران چگونه مهنا بود، و ببرکات مصافات تو از چنان ورطه هایل برچه جمله خلاص یافتند، همت بردوستی تو مقصور گردانیدم، و آمدم تا شرط افتتاح اندران بجای آرم. ,

موش گفت: وجه مواصلت تاریک و طریق مصاحبت مسدود است، و عاقلان قدم در طلب چیزی نهادن که بدست آمدن آن از همه وجوه متعذر باشد صواب نبینند تا جانب ایشان از وصمت جهل مصون ماند و، خرد ایشان در چشم ارباب تجربت معیوب ننماید. چه هرکه خواهد که کشتی بر خشکی راند و بر روی آب دریا اسب تازی کند بر خویشتن خندیده باشد. زیرا که از سیرت خردمندان دور است «گور کن در بحر و کشتی در بیابان داشتن. » ,

و میان من و تو راه محبت بچه تاویل گشاده تواند بود؟ که من طعمه تام و اهرکگز از طمع تو ایمن نتوانم زیست. زاغ گفت: بعقل خود رجوع کن و نیکو بیند یش فکه مرا درایذای تو چه فایده و از خوردن تو چه سیری، و بقای ذات و حصول مودت تو مرا در حوادث روزگار دست گیر، و کرم عهد و لطف طبع تو در نوایب زمانه پای مرد. و از مروت نسزد که چون در طلب مقاربت تو راه دور پس پشت کنم روی از من بگردانی و دست رد بر سینه من نهی که حسن سیرت و پاکیزگی سریرت تو گردش ایام بمن نمود. و هنر خود هرگز پنهان نماند اگر چه نمایش زیادت نرود، چون نسیم مشک که بهیچ تاویل نتوان پوشانید و هرچند در مستور داشتن آن جد رود آخر راه جوید و جهان معطر گرداند . ,

2 بد توان از خلق متواری شدن، پس برملا مشعله دردست و مشک اندر گریبان داشتن

و در محاسن اخلاق تو در نخورد که حق هجرت من ضایع گذاری و مرا نومید از این در بازگردانی و از میامن دوستی خود محروم کنی. موش گفت هیچ دشمنایگی را آن اثر نیست که عداوت ذاتی را ازیرا که چون دو تن را با یک دیگر دشمنایگی افتاده باشد، و بروزگار از هر دو جانب تمکن یافته و قدیم و حدیث آن بهم پیوسته و سوابق بلواحق مقرون شده، پیش از سپری گشتن ایشان انقطاع آن صورت نبندد، و عدم آن به انعدام ذاتها متعلق باشد. و آن دشمنایگی بر دو نوع است: اول چنانکه ازان شیر و پیل، که ملاقات ایشان بی محاربت ممکن نباشد، و این هم شاید بود که مرهم پذیرد، که نصرت دران یک جانب را مقرر نیست و هزیمت بر یک جانب مقصور نه، گاه شیر ظفر یابد و گاه پیل پیروز آید. و این جنس چنان متاصل نگردد که قلع آن در امکان نیاید، و آخر بحیلت بلا بندی توان کرد و گربه شانی در میان ارود. ودو م چنانکه ازان موش و گربه، و زاغ و غلیواژ و غیر آنست، که دران مجاملت هرگز ستوده نیامده است، و جایی که قصد جان و طمع نفس ازیک جانب معلوم شد، بی از آنچه از دیگر جانب آن را در گذشته سابقه ای توان شناخت یا در مستقبل صورت کند، مصالحت بچه تاویل دل پذیر تواند بود؟ و بحقیقت بباید دانست که این باب قوی تر باشد و هرروز تازه تر، که نه گردش روزگار طراوت آن را بتواند ستد و نه اختلاف شب وروز عقده آن را واهی تواند گردانید، که مضرت و مشقت یک جانب را براطلاق متعین است و راحت و منفعت دیگر را متوجه ، و جایی که عداوت حقیقی چنین تقریر افتاد ثابت گشت صلح در وهم نگنجد، و اگر تکلفی رود در حال نظام آن گسلد و بقرار اصل باز رود. و فریفته شدن بدان از عیبی خالی نماند، و هرگز ثقت خردمند بتاکید بنلاد آن مستحکم نگردد، که آب اگر چه خالی نماند، دیر بماند تا بوی و طعم بگرداندن چون برآتش ریخته شود از کشتن آن عاجز نیاید. و مصالحت دشمن چون مصاحبت مار است، خاصه که از آستین سله کرده آید. و عاقل را بر دشمن زیرک چون الف تواند بود؟ ,

زاغ گفت: شنودن سخنی که از منبع حکمت زاید از فواید خالی نباشد، لکن بکرم و سیادت و مردمی و مروت آن لایق تر که بر قضیت حریت خویش بروی و سخن مرا باور داری، و این کار در دل خویش بزرگ نگردانی و ازاین حدیث که «میان ما طریق مواصلت نامسلوکست. » درگذری، وبدنی که شرط مکرمت آنست که بهره نیکیی راه جسته آید. و حکما گویند که دوستی میان ما ابرار و مصلحان زود استحکام پذیرد و دیر منقطع گردد، و چون آوندی که از زر پاک کنند،دیر شکند و زود راست شود، و باز میان مفسدان و اشرار دیر موکد گردد زود فتور بدو راه یابد، چون آوند سفالین که زود شکند و هرگز مرمت نپذیرد، و کریم به یکساعته دیدار و یک روزه معرفت انواع دل جویی و شفقت واجب دارد، دوستی و بذاذری را بغایت ببلطف و نهایت یگانپگی رساند، و باز لئیم را اگرچه صحبت و محبت قدیم موکد باشد ازو ملاطفت چشم نتوان داشت، مگر در یوبه امید و هراس بیم باشد. و آثار کرم تو ظاهر است و من بدوستی تو محتاج، و این در را لازم گرفته ام و البته بازنگردم و هیچ طعام و شراب نچشم تا مرا بصحبت خویش عزیز نگردانی. موش گفت: موالات و مواخات ترا بجان خریدارم، و این مدافعت در ابتدای سخن بدان کردم تا اگر غدری اندیشی من باری بنزدیک خویش معذور باشم، و بتوهم نگویی که او را سهل القیاد و سست عناد یافتم. والا در مذهب من منع سائل، خاصه که دوستی من برسبیل تبرع اختیار کرده باشد، محظور است ,

پس بیرون آمد و بر در سوراخ بیستاد. زاغ گفت: چه مانع می‌باشد از آنچه در صحرا آئی و بدیدار من موانست طلبی؟ مگر هنوز ریبتی باقی است؟ موش گفت: اهل دنیا هرگاه که محرمی جویند و نفسهای عزیز و جانهای خطیر فدای آن صحبت کنند، تا فواید و عواید آن ایشان را شامل گردد و برکات و میامن آن بر وجه روزگار باقی ماند، ایشان دوستان بحق و برادارن بصدق باشند، و آن طایفه که ملاطفت برای مجازات حال و مراعات وقت واجب بینند و مصالح کارهای دنیاوی اندران برعایت رسانند مانند صیادانند که دانه برای سود خویش پراگنند نه برای سیری مرغ. و هر که در دوستی کسی نفس بذل کند درجه او عالی ترازان باشد که مال فدا دارد ,

و پوشیده نماند که قبول موالات گشادن راه مواخات و ملاقات با تو مرا خطر جانی است، و اگر بدگمانیی صورت بستی هرگز این رغبت نیفادی. لکمن بدوستی تو واثق گشته ام و صدق تو در تحری مصداقت من از محل شبهت گذشته است، و از جانب من آن را باضعاف مقابله می‌باشد. اما ترا طارانند که جوهر ایشان در مخالفت من چون جوهر توست، و رای ایشان در مخالصت من موافق رای تو نیست. ترسم که کسی ازیشان مرا بیند قصدی اندیشد. ,

زاغ گفت: علامت مودت یاران آنست که با دوستان مردم دوست، و با دشمنان دشمن باشند. و امروز اساس محبت میان من و تو جنان تاکیدی یافت که یار من آن کس تواند بود که از ایذای تو بپرهیزد و طلب رضای تو واجب شناسد. و خطری ندارد نزدیک من انقطاع از آنکه با تو نپیوندد و اتصال بدو که از دشمنایگی تو ببرد. بعزایم مرد آن لایق که اگر از چشم و زبان، که دیدبان تن و ترجمان دل اند، خلافی شناسد بیک اشارت هر دو را باطل گرداند، و اگر از آن وجهی رنجی بیند عین راحت پندارد. ,

2 عضوی زتو گر دوست شود با دشمن دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دو زن

و باغبان استاد را رسم است که اگر در میان ریاحین گیاهی ناخوش بیند برآرد. موش قوی دل بیرون آمد و زاغ را گرم بپرسید، و هرد و بدیدار یک دیگر شاد گشتند. ,

چون روز چند بگذشت موش گفت: اگر همین جای مقام کنی، و اهل و فرزندان را بیاری از مکرمت دور نیفتد و منت هچرت متضاعف گردد. و این بقعت نزهت تمام دارد و جایی دل گشای است. زاغ گفت: همچنین است و در خوشی این موضع سخنی ندارم. لکن مرعی و لا کالسعدان. مرغزاری است فلان جای که اطراف او پرشکوفه متبسم و گل خندان است،و زمین او چون آسمان پرستاره تابان. ,

2 زبس کش گاو چشم و پیل گوش است چمن چون کلبه گوهر فروش است

و باخه دوست من آنجا وطن دارد، و طعمه من در آن حوالی بسیار یافته شود. و نیز این جایگاه بشارع پیوسته است، ناگاه از راه گذریان آسیبی یابیم. اگر رغبت کنی آنجا رویم و درخصب و امن روزگار گذاریم. موش گفت: ,

کدام آرزو بر مصاحبت و مجاورت تو برابر تواند بود؟ و اگر ترا موافقت واجب نبینم کجا روم؟ و بدین موضع اختیار نیامده ام، و قصه من دراز است و دران عجایب بسیار، چندانکه مستقری متعین شود با تو بگویم. ,

زاغ دم موش بگرفت و روی بمقصد آورد. چون آنجا رسید باخه ایشان را از دور بدید، بترسید و در آب رفت، زاغ موش را آهسته از هوا بزمین نهاد و باخه را آواز داد. بتگ بیرون آمد و تازگیها کرد و پرسید که: از کجا می‌آیی و حال چیست؟ زاغ قصه خویش از آن لحظت که بر اثر کبوتران رفته بود و حسن عهد موش در استخلاص ایشان مشاهدت کرده،و بدان دالت قواعد الفت میان هردو موکد شده و روزها یکجا بوده، وانگاه عزیمت زیارت او مصمم گردانیده، برو خواند. باخه چون حال موش بشنود و صدق وفا و عزیمت زیارت او مصمم گردانیده، برو خواند. باخه چون حال موش بشنود و صدق وفا و کمال مروت او بشناخت ترحیبی هرچه بسزاتر واجب دید و گفت: سعادت بخت ما کمال مروت او بشناخت ترحیبی هرچه بسزاتر واجب دید و گفت: سعادت بخت ما ترا بدین ناحیت رسانیدو آن را بمکارم ذات و محاسن صفات تو آراسته گردانید ,

و للبقاع دول ,

زاغ، پس از تقریر این فصول و تقدیم این ملاطفات،موش را گفت: اگر بینی آن اخبار و حکایات که مرا وعده کرد بودی بازگویی تا باخه هم بشنود، که منزلت او در دوستی تو همچنانست که ازان من. ,

موش آغاز نهاد و گفت: ,

منشا و مولد من بشهر ماروت بود در زاویه زاویه زاهدی. و آن زاهد عیال نداشت، و از خانه مریدی هر روز برای او یک سله طعام آوردندی، بعضی بکار بردی و باقی برای شام بنهادی. و من مترصد فرصت می‌بودمی چون او بیرون رفتی چندانکه بایستی بخوردمی و باقی سوی موشان دیگر انداخت. زاهد در ماند، و حیلتها اندیشید، و سله از بالاها آویخت، البته مفید نبود و دست من ازان کوتاه نتوانست کرد. ,

تا شبی او را مهمانی رسید. چون از شام بپرداختند زاهد پرسید که: از کجا می‌آیی و قصد کجا می‌داری؟ او مردی بود جهان گشته و گرم و سرد روزگار چشیده. درآمد و هرچه از اعاجیب عالم پیش چشم داشت باز می‌گفت. و زاهد در اثنای مفاوضت او هر ساعت دست برهم می‌زد تا موشان را برماند. میهمان در خشم شد و گفت: سخنی می‌گویم و تو دست برهم می‌زنی ! با من مسخرگی می‌کنی؟ زاهد عذر خواست و گفت: دست زدن من برای رمانیدن موشانست که یکباگری مستولی شده اند، هرچه بنهم برفور بخوردند. مهمان پرسید که: همه چیره اند؟ گفت: یکی از ایشان دلیرتر اس ت. مهمان گفت: جرات او را سببی باید. و حکایت او همان مزاج دارد که آن مرد گفته بود که «آخر موجبی هست که این زن کنجد بخته کرده بکنجد با پوست برابر می‌بفروشد. » زاهد پرسید: چگونه است آن؟ ,

گفت: ,

آثار نصرالله منشی

2 اثر از باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی در کلیله و دمنه نصرالله منشی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی در کلیله و دمنه نصرالله منشی شعر مورد نظر پیدا کنید.