من نه آن صیدم که بودم پاسدار از محتشم کاشانی غزل 3
1. من نه آن صیدم که بودم پاسدار اکنون مرا
ورنه شهبازی ز چنگت میکشد بیرون مرا
...
1. من نه آن صیدم که بودم پاسدار اکنون مرا
ورنه شهبازی ز چنگت میکشد بیرون مرا
...
1. عشقت زهم برآورد یاران مهربان را
از همچو مرگ به گسست پیوند جسم و جان را
...
1. چون پیش یار قید و رهائی برابر است
آن جا اگر روی و گر آئی برابر است
...
1. دلم که بیتو لگدکوب محنت و الم است
خمیرمایهٔ چندین هزار درد و غم است
...
1. در عین وصل جز من راضی به مرگ خود کیست
صد رشک تا سبب نیست با خود درین صدد کیست
...
1. به عزت نامزد شد هرکه نامد مدتی سویت
به این امید من هم چند روزی رفتم از کویت
...
1. نمیگفتم که خواهد دوخت غیرت چشمم از رویت
نمیگفتم که خواهد بست همت رختم از کویت
...
1. آن که چشمت را ز خواب ناز بیداری نداد
دلبری دادت بقدر ناز ودلداری نداد
...
1. یارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد
گیرد بلا کناری عشق از میان برافتد
...
1. بخت چون بر نقد دولت سکهٔ اقبال زد
بخت چون بر نقد دولت سکهٔ اقبال زد
...
1. الهی تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد
به کام عشق بازان شاه حسنت کامران باشد
...
1. مهی برفت ازین شهر و شور شهر دگر شد
که از غروب و طلوعش دو شهر زیر و زبر شد
...