1 من و دیدن رقیبان هوسناک تو را رو که تا دم زدهام سوختهام پاک تو را
2 من که از دست تو صد تیغ به دل خواهم زد به که بیرون فکنم از دل صد چاک تو را
3 تا به غایت من گمراه نمیدانستنم اینقدر کم حذر و خود سر و بیباک تو را
4 ترک چشمت که دم از شیر شکاری میزد این چه سر بود که بربست به فتراک تو را
1 ای فلک خوش کن به مرگ من دل یار مرا دلگران از هستیم مپسند دلدار مرا
2 ای اجل چون گشتهام بار دل آن نازنین جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا
3 ای زمانه این زمان کز من دلش دارد غبار گرد صحرای عدم گردان تن زار مرا
4 ای طبیب دهر چون تلخ است از من مشربش شربت از زهر اجل ده جان بیمار مرا
1 من نه آن صیدم که بودم پاسدار اکنون مرا ورنه شهبازی ز چنگت میکشد بیرون مرا
2 زود میبینی رگ جانم به چنگ دیگری گر نوازش میکنی زین پس به این قانون مرا
3 آن که دی بر من کشید از غمزه صد شمشیر تیز تا تو واقف میشود میافکند در خون مرا
4 آن که دوش از پیش چشم ساحرش بگریختم تا تو مییابی خبر میبندد از افسون مرا
1 عشقت زهم برآورد یاران مهربان را از همچو مرگ به گسست پیوند جسم و جان را
2 تا طرح هم زبانی با این و آن فکندی کردند تیز برهم صد همزبان را
3 از لطف عام کردی در بزم خاص باهم در نیم لحظه دشمن صد ساله دوستان را
4 جمعی که باهم اول بودند راست چون تیر در کینهٔ هم آخر کردند زه کمان را
1 چون پیش یار قید و رهائی برابر است آن جا اگر روی و گر آئی برابر است
2 یک لحظه با تو بودن و با غیر دیدنت با صد هزار سال جدائی برابر است
3 لطفی نمیکنی که طفیل رقیب نیست لطفی چنین به قهر خدائی برابر است
4 هر بوالهوس که گفت فدای تو جان من پیشت به عاشقان فدائی برابر است
1 دلم که بیتو لگدکوب محنت و الم است خمیرمایهٔ چندین هزار درد و غم است
2 نمونهایست دل من ز گرگ یوسف گیر که در نهایت حرمان به وصل متهم است
3 من آن نیم که نهم پا ز حد برون ورنه میانهٔ من و سر حد وصل یک قدم است
4 علامت شه حسن است قد و کاکل او که بر سر سپه فتنه بهترین علم است
1 در عین وصل جز من راضی به مرگ خود کیست صد رشک تا سبب نیست با خود درین صدد کیست
2 یاران مدد نمودند در صلح غیر با او اکنون کسی که در جنگ ما را کند مدد کیست
3 حرفی که گر بگویم گردد سیه زبانم جز خامه آن که با او گوید بشد و مد کیست
4 آن کس که کرده صد جا بدگوئی تو نیک است ای بد ز نیک نشناس گر نیک اوست بد کیست
1 به عزت نامزد شد هرکه نامد مدتی سویت به این امید من هم چند روزی رفتم از کویت
2 به راه جستجویت هرکه کمتر میکند کوشش نمیبیند دل وی جز کشش از زلف دلجویت
3 تو را آن یار میسازد که باشد قبلهاش غیری کند در سجدههای سهو محراب خود ابرویت
4 چه میسائی رخ رغبت به پای آن که میداند کف پای بت دیگر به از آئینهٔ رویت
1 نمیگفتم که خواهد دوخت غیرت چشمم از رویت نمیگفتم که خواهد بست همت رختم از کویت
2 نمیگفتم کمند سرکشی بگسل که میترسم دل من زین کشاکش بگسلد پیوند از مویت
3 نمیگفتم نگردان قبلهٔ بد نیتان خود را وگرنه روی میگردانم از محراب ابرویت
4 نمیگفتم سخن دربارهٔ بدگوهران کم گو که دندان میکنم یکباره از لعل سخنگویت
1 آن که چشمت را ز خواب ناز بیداری نداد دلبری دادت بقدر ناز ودلداری نداد
2 آن که کرد از قوت حسنت قوی بازوی جور قدرتت یک ذره بر ترک جفا کاری نداد
3 آن که کرد آزار دل را جوهر شمشیر حسن اختیارت هیچ در قطع دل آزاری نداد
4 آنکه دردی بیدوا نگذاشت یارب از چه رو غم به من داد و تو را پروای غمخواری نداد