1 * تا کی ز چراغِ مسجد و دودِ کُنِشْت؟ تا کی ز زیانِ دوزخ و سودِ بهشت؟
2 رو بر سر لوح بین که استادِ قضا اندر ازل آنچه بودنی بود، نوشت.
1 در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی: حُکمی که قضا بُوَد ز من میدانی؟
2 در گردشِ خود اگر مرا دست بُدی، خود را برهاندمی ز سر گردانی.
1 چون روزی و عمر بیشوکم نتوانکرد، خود را به کم و بیش دُژَم نتوانکرد؛
2 کار من و تو چنانکه رأی من و تو ست از موم به دست خویش هم نتوانکرد.
1 بر لوحْ نشانِ بودنیها بودهاست، پیوسته قلم ز نیک و بد فرسودهاست؛
2 در روز ازل هر آنچه بایست بداد، غم خوردن و کوشیدنِ ما بیهوده است،
1 * ای دل چو حقیقتِ جهان هست مَجاز، چندین چه بَری خواری ازین رنجِ دراز!
2 تن را به قضا سپار و با درد بساز، کاین رفته قلم زِ بهرِ تو ناید باز.
1 ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی، وز هفت و چهار دایم اندر تَفْتی،
2 می خور که هزار باره بیشت گفتم: باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی.
1 * تا خاکِ مرا به قالب آمیختهاند، بس فتنه که از خاک برانگیختهاند؛
2 من بهتر ازین نمیتوانم بودن کز بوته مرا چنین برون ریختهاند.
1 افلاک که جز غم نفزایند دگر؛ نَنْهَند به جا تا نربایند دگر؛
2 نا آمدگان اگر بدانند که ما از دَهْر چه میکشیم، نایند دگر.
1 نیکی و بدی که در نهادِ بشر است، شادی و غمی که در قضا و قدر است،
2 با چرخ مکن حواله کاندر رَهِ عقل، چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است.