1 چون حاصلِ آدمی درین جایِ دودَر، جز دردِ دل و دادنِ جان نیست دگر؛
2 خرّم دلِ آنکه یک نفس زنده نبود، و آسوده کسی که خود نزاد از مادر!
1 * آنکس که زمین و چرخِ اَفلاک نهاد، بس داغ که او بر دلِ غمناک نهاد؛
2 بسیار لبِ چو لعل و زُلفینِ چو مشک در طَبلِ زمین و حُقّهِٔ خاک نهاد!
1 گر بر فَلَکَم دست بُدی چون یزدان، برداشتمی من این فلک را ز میان؛
2 از نو فلک دگر چُنان ساختمی، کازاده به کامِ دل رسیدی آسان.
1 امروز که نوبت جوانی من است، می نوشم از آنکه کامرانی من است؛
2 عیبم مکنید. گرچه تلخ است خوش است، تلخ است، از آنکه زندگانی من است.
1 افسوس که بیفایده فرسوده شدیم، وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛
2 دردا و ندامتا که تا چشم زدیم، نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!
1 * با یار چو آرمیده باشی همه عمر، لذاتِ جهان چشیده باشی همه عمر،
2 هم آخِرِ کار رحلتت خواهد بود، خوابی باشد که دیدهباشی همه عمر.
1 اکنون که ز خوشدلی بهجز نام نمانْد، یک همدم پخته جز میِ خام نماند؛
2 دستِ طَرَب از ساغرِ می بازمگیر امروز که در دست بهجز جام نماند!
1 گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی. ور نیز شدن به من بدی، کی شدمی؟
2 بِهْ زان نَبُدی که اندرین دیْرِ خراب، نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی.
1 از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟ وز تارِ وجودِ عمرِ ما پودی کو؟
2 در چَنْبَرِ چرخ جان چندین پاکان، میسوزد و خاک میشود، دودی کو؟
1 ایکاش که جای آرمیدن بودی، یا این رَهِ دور را رسیدن بودی؛
2 کاش از پیِ صد هزار سال از دل خاک، چون سبزه امید بر دمیدن بودی!