خنده ای همچو برق عالم سوز
نه چو صبح دوم جهان افروز
مشو از لطف پادشاه دلیر
که بود خنده اش چو خنده شیر
او به قصد تو می کند دندان
تیز و تو می شماریش خندان
آن دگر یک چو حکم شاه شنید
سر طاعت ز حکم شاه کشید
چیست حکمت تو را درین تلبیس
که شریفی شود فدای خسیس
ماندن از ساخت حضور تو دور
به که رفتن به پای خویش به گور
چون به ملا یطاق افتاد کار
رسم و راه پیمبرانست فرار
این و امثال این بسی می گفت
شاه از آن گفت و گو نمی آشفت
هر چه در باب مهر و کین گوید
هر بر وفق عقل و دین گوید