عاشقی که از دهشت حبیب دلتنگ بود و از وحشت رقیب پای در سنگ، آرزو می برد که کی باشد که آن ساده روی ریش برآورده باشد و پندار حسن از سر بیرون کرده تا بی تحاشی در خدمت او توانم بود و بی تکلف از صحبت او توانم آسود. ,
شنودم که چون موی از روی او برآمد و تازگی جمال آن پسر به سر آمد او نیز چون دیگران از راه تمنای او بنشست و دیده از تماشای او بربست. با وی گفتند: این خلاف آن است که می گفتی. گفت: من چه دانستم که این صید به هویی بخواهد گریخت و این قید به مویی بخواهد گسیخت. ,
3 در لغت خوانده ام که ریش پر است پیش دانشور لغت پرداز
4 لیکن آن پر کزو به وکر عدم می کند مرغ نیکویی پرواز
درویشی به عشق جفاکیشی گرفتار شد، به سر راهی می دوید و اشکی می ریخت و آهی می کشید و از وی به چشم مرحمت هرگز نگاهی نمی دید. ,
با او گفتند: معشوق تو همواره همخانه مستان است و همخوابه می پرستان. با درویشان یار نیست و با معتقدان جز بر سر انکار نی. طالب او همچو او می باید و مصاحب او همچو او می شاید. هیچ بهتر از آن نیست که دامن از او درچینی و پی کار خود بنشینی. ,
درویش چون این نصیحت شنود بخندید و گفت: ,
4 درد عشق است مرا بهره ز جانان، نخورم غصه گر زو دگری حسن تجمل بیند
خوبرویی را کمند ارادت به حلقه درویشان کشید و چون نکته مرکز در دایره صوفیان آرمید، ,
2 شد رخش قبله خداجویان از خدا روی خود در او کردند
3 فوطه پوشان بر آن شکر گفتار چون مگس بر شکر غلو کردند
هر کس او را خاصه خود می خواست و خود را در نظر قبول او می آراست تا عاقبت در این کشاکش میان ایشان خلاف افتاد و نزاع خاست. ,