حجاج در شکارگاهی از لشکریان جدا افتاد و به تلی برآمد، دید که اعرابی نشسته و از خرقه خود جنبندگان می چیند و شتران گرد او می چرند چون شتران حجاج را بدیدند برمیدند. ,
اعرابی سر بالا کرد خشمناک و گفت کیست که از این بیابان با جامه های درخشان برآمد، که لعنت خدای بر وی باد. حجاج هیچ نگفت و پیش آمد که السلام علیکم یا اعرابی. در جواب گفت: لا علیک السلام و لا رحمة الله و .لا برکاته از وی آب طلبید. ,
گفت: فرود آی و به ذلت و خواری آب بخور که والله من رفیق و نوکر کسی نیستم. حجاج فرود آمد و آب خورد و پس گفت: ای اعرابی بهترین مردمان کیست؟ گفت: رسول خدای - صلی الله علیه و سلم - بر رغم تو. ,
باز گفت: چه می گویی در حق امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب؟ گفت: از کرم و بزرگواری نام وی در دهان نمی گنجد. پس گفت: چه می گویی در حق عبدالملک بن مروان؟ هیچ نگفت. گفت: جواب من بگوی ای اعرابی. گفت: بد مردیست. ,
یزدجرد پسر خود بهرام را در موضعی دید از حرم خود که مناسب نبود وی را فرمود که بیرون رو و حاجب را سی تازیانه بزن و از در پرده سرا دور کن، و کسی دیگر را نام برد که وی را به جای او بنشان. ,
بهرام به موجب فرموده پدر عمل کرد، اما هنوز سیزده ساله بیش نبود ندانست که سبب غضب وی بر حاجب چه بود بعد از آن روزی به در پرده سرای آمد و خواست که درآید. ,
حاجب دوم دست بر سینه وی زد و نگذاشت که درآید و گفت: اگر بعد از این تو را در این موضع ببینم سی تازیانه ات بزنم از جهت خیانتی که با حاجب پیشین کردی و سی دیگر از جهت خیانتی که می خواهی با من کنی این خبر به یزدجرد رسید. ,
حاجب دویم را بخواند و تحسین کرد و احسان نمود و خلعت پوشانید. ,
وزیر هرمز بن شاپور به وی نامه نوشت که بازرگانان دریابار جواهر بسیار آورده اند و آن را به صد هزار دینار برای پادشاه خریده ایم، شنیده ام که آن را پادشاه نمی خواهد اگر راست است فلان بازرگان به صد هزار دینار سود می خردو ,
هرمز در جواب نوشت که هزار دینار و صد هزار دینار چندان پیش ما قدری ندارد، و چون ما بازرگانی کنیم پادشاهی که کند و بازرگانان چه کنند؟ ,
3 نه طور منصب شاهان بود که بیع و شری به قصد کسب معاش خود اختیار کنند
4 چو شاه پیشه کند کار تاجران جهان تو خود بگو که دگر تاجران چه کار کنند
امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه در وقت خلافت خود در مدینه دیواری گل می کرد، یهودیی پیش وی تظلم کرد که حاکم بصره متاعی از من به صدهزار درم خریده است و در ادای ثمن آن تعلل می کند. ,
فرمود که کاغذ پاره ای داری؟ گفت: نی سفالی برداشت و بر آنجا نوشت که شکایت کنندگان از تو بی حسابند و شکرگزارندگان نایاب از موجبات شکایت بپرهیز یا از مسند حکومت برخیز و در آخر نوشت که کتبه عمر بن الخطاب. ,
نه بر آن مهر زد و نه طغرایی رقم کرد اما چندان صولت عدالت و هیبت سیاست وی در خاطرها نشسته بود که چون یهودی آن سفال را به حاکم بصره داد، وی سوار بود، از اسب فرود آمد و زمین ببوسید وجه یهودی را تمام ادا کرد، و وی سوار ایستاده بود. ,
4 چو نبود شاه را عز و سیاست کشد از دست گستاخان ذلیلی
جوانی را به دزدی گرفتند. خلیفه حکم کرد که دستش ببرند تا از مال مسلمانان کوتاه شود. جوان بنالید و گفت: ای خلیفه، ,
2 مرا به دست چپ و راست چون خدا آراست روا مدار که ماند چپم جدا از راست
خلیفه فرمود که دستش ببرید که این حدیست از حدود خدای تعالی، مساهله در آن از مسلمانی نیست مادرش همراه بود، برخاست که ای خلیفه این فرزند من است، به دستیاری وی روز به شب می آورم و از دسترنج او روزی می خورم. ,
4 فرزند بود چو جان ببخشای بر جان من ستم رسیده
گناهکاری را پیش خلیفه آوردند خلیفه به عقوبتی که مستحق آن شده بود فرمان داد گفت: ای امیرالمؤمنین انتقام بر گناه عدل است و تجاوز از آن فضل، و پایه همت امیرالمؤمنین از آن عالیتر است که از آنچه بلندتر است تجاوز نماید و به آنچه فروتر است فرود آید. ,
خلیفه را سخن وی خوش آمد، گناه وی را عفو فرمود. ,
3 عفو گناه فضل بود انتقام عدل زان تا به این ز چرخ برین تا زمین ره است
4 کی فضل را گذارد و آرد به عدل روی دانا که از تفاوت این هر دو آگه است
کودکی از بنی هاشم با یکی از ارباب مکارم بی ادبی کرد، شکایت به عمش بردند، خواست تا وی را ادب کند گفت: ای عم من کردم آنچه کردم و عقل من با من نبود، تو بکن آنچه می کنی و عقل تو با توست. ,
2 گر سفیهی به حکم نفس و هوا نه به وفق خرد کند کاری
3 بر تو نفس و هوا چو غالب نیست جز به راه خرد مرو باری
زنی را از جماعتی که بر حجاج خروج کرده بودند، پیش وی آوردند حجاج با وی سخن می گفت، و وی سر در پیش انداخته بود و نظر بر زمین دوخته، نه جواب وی می داد و نه نظر به وی می کرد. ,
یکی از حاضران با وی گفت: امیر سخن می گوید و تو از وی اعراض می کنی. گفت: من از خدای تعالی شرم می دارم به مردی نظر کنم که خدای تعالی به وی نظر نمی کند! ,
3 روی ظالم مبین که بر رویت آن ز دوزخ دریست بگشاده
4 سوی او تا گشاده شد ز خدای نظر رحمتی نیفتاده
اسکندر را گفتند به چه سبب یافتی آنچه یافتی از دولت سلطنت و وسعت مملکت با صغر سن و حداثت عهد؟ گفت: به استمالت دشمنان تا از غایله دشمنی زمام تافتند، و از تعاهد دوستان تا در قاعده دوستی استحکام یافتند. ,
2 بایدت ملک سکندر چون وی از حسن سیر دشمنان را دوست گردان دوستان را دوستر
روزی اسکندر با سرهنگان خویش برنشسته بود، یکی از ایشان گفت: خداوند - سبحانه - تو را ملک بزرگ داده است، زنان بسیار کن تا فرزندان تو بسیار گردند و یادگار تو اندر جهان بماند. ,
جواب داد که یادگار مرد نه فرزندان اوست بلکه سنتهای خوب و سیرتهای نیکوست، نیکو نبود آن کس که بر مردان جهان غلبه کرده است زنان بر وی غلبه کنند. ,
3 چو نیست پیش پدر اینقدر یقین که پسر ز خیل بی خردان است یا خردمندان
4 بس است سیرت نیکو حکیم را فرزند زبون زن چه شود بر امید فرزندان