هر نعمت که به مرگ زوال پذیرد آن را خردمند در حساب نعمت نگیرد عمر اگر چه دراز بود چون مرگ روی نمود از آن درازی چه سود؟ نوح علیه السلام هزار سال در جهان به سر برده است امروز پنج هزار سال است که مرده است قدر، نعمتی را بود که جاودانه باشد و از آفت زوال برکرانه بود. ,
2 به نزد مرد دانا نعمت آنست کزو جانت بود جاوید مسرور
3 نه سیم و زر که چون گورت بود جای بماند همچو سنگت بر سر گور
بزرجمهر را پرسیدند که کدام پادشاه پاکیزه تر؟ گفت: آن که پاکیزگان از وی ایمن باشند و گناهکاران از وی ترسند. ,
2 شاه آن باشد که روشن خاطر و بخرد بود نیکوان را حال ازو نیکو، بدان را بد بود
حجاج را گفتند: از خدای بترس و با مسلمانان ظلم مکن به منبر برآمد و وی بغایت فصیح بود و گفت: خدای تعالی مرا بر شما مسلط کرده است، اگر من بمیرم شما بعد از من از ظلم نخواهید رست به این فعل که شما راست، خدای تعالی را جز من بندگان بسیارند اگر من بمیرم یکی بتر از من بیاید. ,
2 خواهی که شاه عدل کند عدل پیشه باش در کار خود که معرکه گیر و دار توست
3 شاه آینه ست و هرچه همی بینی اندر او پرتو فکنده قاعده کار و بار توست
پادشاهی از حکیمی طلب نصیحت کرد حکیم گفت: از تو مسئله ای پرسم، بی نفاق جواب گوی، زر را دوستتر می داری یا خصم را؟ گفت: زر را گفت: چونست که آن را دوستتر می داری - یعنی زر را - اینجا می گذاری و آنچه دوست نمی داری - یعنی خصم را - با خود می بری؟ پادشاه بگریست و گفت: نیکو پندی دادی که همه پندها در این درج است. ,
2 هزار گونه خصومت کنی به خلق جهان ز بس که در هوس سیم و آرزوی زری
3 تو راست دوست زر و سیم، خصم صاحب آن که گیری از کفش آن را به ظلم و حیله گری
4 نه مقتضای خرد باشد و نتیجه عقل که دوست را بگذاری و خصم را ببری
اسکندر یکی از کارداران را از عملی شریف عزل کرد و عملی خسیس به وی داد روزی آن مرد بر اسکندر درآمد، گفت: چگونه می بینی عمل خویش را؟ ,
گفت: زندگانی پادشاه دراز باد! نه مرد به عمل بزرگ و شریف گردد بلکه عمل به مرد بزرگ و شریف شود، در هر عملی که هست نیکو سیرتی می باید و داد و انصاف اسکندر را خوش آمد، عمل وی را به وی باز داد. ,
3 بایدت منصب بلند بکوش تا به فضل و هنر کنی پیوند
4 نه به منصب بود بلندی مرد بلکه منصب شد به مرد بلند
سه کار از سه گروه زشت آید: تندی از پادشاه و حرص بر مال از دانایان و بخل از توانگران. ,
2 این سه کار است کش نگارد زشت از سه کس خامه نگارنده
3 تندی خوی پادشاه قوی حرص دانا و بخل دارنده
حکیمان گفته اند که همچنان که به عدل جهان آبادان گردد به جور ویران شود عدل از ناحیت خویش به هزار فرسنگ روشنایی بخشد و جور از جای خود به هزار فرسنگ تاریکی دهد. ,
2 به عدل کوش که چون صبح آن طلوع کند فروغ آن برود تا هزار فرسنگی
3 ظلام ظلم چو ظاهر شود برآرد پر جهان ز تیرگی و تلخ عیشی و تنگی
درویشی قوی همت با پادشاهی صاحب شوکت طریقه اختلاطی و سابقه انبساطی داشت روزی از وی نسبت به خودگرانی تفرس کرد هر چند تجسس نمود جز کثرت تردد و بسیاری آمد شد آن را سببی نیافت. ,
دامن از اختلاط او درچید و بساط انبساط او درنوردید روزی آن پادشاه را با وی در ممری اتفاق ملاقات افتاد، زبان به مقالات بگشاد که ای درویش موجب چیست که از ما ببریدی و قدم از آمد شد ما درکشیدی، گفت: موجب آنکه دانستم که از سبب ناآمدن سؤال به که از جهت آمدن اظهار ملال. ,
3 به درویش گفت آن توانگر چرا به پیشم پس از دیرها آمدی؟
4 بگفتا چرا نامدی پیش من بسی خوشتر است از چرا آمدی