1 نگار من چو بر سیمین میان زرین کمر بندد هر آن کاو را ببیند کی دل اندر سیم و زر بندد
2 طمع باید برید از جان شیرین چون من آن کس را که بیهوده دل اندر عشق آن شیرین پسر بندد
3 گهی از مشک زلف او حمایل در گل آویزد گهی از قیر جعد او سلاسل بر قمر بندد
4 ز عشق او جهان من شود چون حلقهٔ خاتم چو زلف او ز عنبر حلقه اندر یکدگر بندد
1 منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
2 شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
3 گشتهست باشگونه همه رسمهای خلق زین عالم نبهره و گردون بیوفا
4 هر عاقلی به زاویهای مانده ممتحن هر فاضلی به داهیهای گشته مبتلا
1 بر ماه روشن از شب تاری علم کشید وز مشک سوده بر گل سوری رقم کشید
2 زنجیرهای ز قیر و طرازی ز غالیه بر عارض چو ماه و رخ چون بقم کشید
3 آشوب خلق را خط مشکین خدای عرش بر روی چون شکفته گل آن صنم کشید
4 در مهر او روانم و در هجر او دلم بسیار قهر دید و فراوان ستم کشید
1 این اشارتها که ظاهر شد ز لطف کردگار وین بشارتها که صادر شد به فتح شهریار
2 یافت خواهد ملت از اندازهٔ آن دستگاه گشت خواهد دولت از آوازهٔ آن پایدار
3 گر چه سلطان را فراوان فتحها حاصل شدهست کز حصول آن خلایق را فزودهست اعتبار
4 نامهٔ فتحت که خواهد ماند زآن اندر جهان صدهزاران قصه از شهنامه خوشتر یادگار
1 به فر دولت میمون به فضل ایزد داور به فر دولت میمون به فضل ایزد داور
2 همه عالم ز مشرق تا به مغرب کرد مستخلص معزالدین و الدنیا خداوند جهان سنجر
3 جهانداری که چون گویند گاه خطبه نام او نباید جز ملک خاطب نشاید جز فلک منبر
4 به زخم تیغ بگرفت آن خداوند فلک قدرت به عون بخت بگشاد آن عدوبند ملک مخبر
1 زهی شاهنشه اعظم زهی فرماندهٔ کشور زهی دارندهٔ عالم زهی بخشندهٔ افسر
2 زهی جمشید داد و دین زهی خورشید تحت دین زهی مولای انس و جان زهی دارای بحر و بر
3 زهی شایستهٔ مسند زهی بایستهٔ خاتم زهی پیرایهی شاهی زهی سرمایهٔ مفخر
4 زهی دستور تو دولت زهی مأمور تو گیتی زهی مقهور تو گردون زهی مجبور تو اختر
1 ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل
2 زلفین تو قیریست برانگیخته از عاج رخسار تو شیریست برآمیخته با مل
3 بر دامن لعل است تو را نقطهٔ عنبر بر گوشهٔ ماه است تو را خوشهٔ سنبل
4 تو سال و مه از غنج خرامنده چو کبکی من روز و شب از رنج خروشنده چو بلبل