1 یار ما هرگز نیازارد دل اغیار را گل سراسر آتشست، اما نسوزد خار را
2 دیگر از بی طاقتی خواهم گریبان چاک زد چند پوشم سینه ریش و دل افگار را؟
3 بر من آزرده رحمی کن، خدا را، ای طبیب مرهمی نه، کز دلم بیرون برد آزار را
4 باغ حسنت تازه شد از دیده گریان من چشم من آب دگر داد آن گل رخسار را
1 من کیم بوسه زنم ساعد زیبایش را؟ گر مرا دست دهد بوسه زنم پایش را
2 چشم ناپاک بر آنچهره دریغست، دریغ دیده پاک من اولیست تماشایش را
3 ناز میبارد از آن سرو سهی سر تا پا این چه نازست؟ بنازم قد و بالایش را
4 خواهم از جامه جان خلعت آن سرو روان تا در آغوش کشم قامت رعنایش را
1 آرزومند توام، بنمای روی خویش را ور نه، از جانم برون کن آرزوی خویش را
2 جان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلی هم رگ جان مرا، هم تار موی خویش را
3 خوبرو را خوی بد لایق نباشد، جان من همچو روی خویش نیکو ساز خوی خویش را
4 چون بکویت خاک گشتم، پایمالم ساختی پایه بر گردون رساندی خاک کوی خویش را
1 یار، چون در جام می بیند، رخ گل فام را عکس رویش چشمه خورشید سازد جام را
2 جام می بر دست من نه، نام نیک از من مجوی نیک نامی خود چه کار آید من بد نام را؟
3 ساقیا، جام و قدح را صبح و شام از کف منه کین چنین خورشید و ماهی نیست صبح و شام را
4 فتنه انگیزست دوران، جام می در گردش آر تا نبینم فتنهای گردش ایام را
1 یک دو روزی می گذارد یار من تنها مرا وه! که هجران می کشد امروز، یا فردا مرا
2 شهر دلگیرست، تا آهنک صحرا کرد یار میروم، شاید که بگشاید دل از صحرا مرا
3 یار آنجا و من این جا، وه! چه باشد گر فلک یار را این جا رساند، یا برد آنجا مرا
4 ناله کمتر کن، دلا، پیش سگانش بعد ازین چند سازی در میان مردمان رسوا مرا؟
1 بی تو، چندان که محنتست مرا با تو چندان محبتست مرا
2 مردم و سوی من نمی نگری بنگر کین چه حسرتست مرا
3 رخ نهفتی، ولی بدیده دل در جمال تو حیرتست مرا
4 نسبت من چه می کنی برقیب؟ با رقیبان چه نسبتست مرا؟
1 شوق درون بسوی دری می کشد مرا من خود نمیروم، دگری میکشد مرا
2 با آن مدد که جذبه عشق قوی کند دیگر بجای پر خطری میکشد مرا
3 تهمت کش صلاحم وزین لعبتان مدام خاطر بلعب عشوه گری میکشد مرا
4 صد میل آتشین بگناه نگاه گرم در دیده تیزی نظری میکشد مرا
1 گفتگوی عقل در خاطر فرو ناید مرا بنده سلطان عشقم، تا چه فرماید مرا؟
2 بسکه کردم گریه پیش مردم و سودی نداشت بعد ازین بر گریه خود خنده میآید مرا
3 بسته زلف پریرویان شدن از عقل نیست لیک من دیوانه ام، زنجیر میباید مرا
4 وعده وصل توام داد اندکی تسکین دل تا رخ خوبت نبینم دل نیاساید مرا
1 ای شهسوار حسن، سر افراز کن مرا ای من سگت، بسوی خود آواز کن مرا
2 تا با تو راز گویم و فارغ شوم دمی بهر خدا، که همدم و همراز کن مرا
3 لطف تو معجزیست، که بر مرده جان دهد لطفی نما و زنده ز اعجاز کن مرا
4 چون کاکل تو چند توان گشت بر سرت؟ تیغی بگیر و از سر خود باز کن مرا
1 زان پیشتر که عقل شود رهنمون مرا عشق تو ره نمود بکوی جنون مرا
2 هم سینه شد پر آتش و هم دیده شد پر آب در آب و آتشست درون و برون مرا
3 شوخی که بود مردن من کام او کجاست؟ تا بر مراد خویش ببیند کنون مرا
4 خاک درت ز قتل من آغشته شد بخون آخر فگند عشق تو در خاک و خون مرا