1 ای نور دیده را به غبار تو التجا خاک درت به کعبهٔ دلها دهد صفا
2 چشم من است و دست تو یا معدن الکرم دست من است و دامنت، ای مظهر السّخا
3 زین پیش اگر چه از مدد طالع بلند بودم بر آستانه ات از صدق جبهه سا
4 توفیق شد رفیق که چندی به کام دل سودم جبین به خاک تو یا سید الورا
1 گردی ز آستان تو یا مبدء النعم چشم امیدوار مرا منتهی الرّجا
2 سر کی فرود آیدم، الا به طوق تو؟ لالای کمترین توام، خالص الولا
3 بر جبهه داغ بندگیم بر تو روشن است ای آفتاب پیش ضمیرت کم از سها
4 پروای آفتاب قیامت نمی کنم در سایهٔ لوای تو، یا صاحب اللّوا
1 یک پرده نشید است صلا گوش اصم را ناقوس صنم خانه و لبیک حرم را
2 از بتکده تا کعبه رهی نیست، برهمن سدِّ ره خود ساخته ای سنگ صنم را
3 در عشق، بتی را دل و دین باخته بودیم روزی که گشودند در دیر و حرم را
4 صیّاد به گیرایی چشم تو ندیدیم از یاد غزالان برد آهوی تو، رم را
1 در زیر لب آوازه شکستیم فغان را گوشی بنما تا بگشاییم زبان را
2 شد سامعه ها چشمهٔ سیماب، گشاید دیگر صدف ما به چه امّید دهان را؟
3 افتاده ز جمع آوری، آشفته حواسم شیرازه فروریخته اوراق خزان را
4 چون صبح اگر سینه، دم سرد گشاید خاکی به دهان ریز ملامت نگران را
1 با همه سیلی که شسته روی زمین را طرفه غباری ست چشم حادثه بین را
2 بار الم بی حد است و گرد کدورت پشت فلک را ببین و روی زمین را
3 گوشهٔ امنی که هست وادی جهل است فتنه چو بر بخردان گشاده کمین را
4 حادثه بگرفته از دو سو به میانم کاش ندانستمی یسار و یمین را
1 بریده لذّت دردت ز دل تمنّی را نموده شهد غمت تلخ، من و سلوی را
2 رخ تو بیّنهٔ صدق معجزات آمد لبت گواست، دم روح بخش عیسی را
3 به جیب پیرهن از آستین برآورده ست صفای ساعدت امروز دست موسی را
4 توان ز عشوهٔ درد تو و دلم دانست نیازمندی مجنون و ناز لیلی را
1 شد جان و هوش و صبر و خرد را ز کار دست مشکل دهد دگر به هم این هر چهار دست
2 دست ای سبو مکش ز حریفان درین خمار تا عهد کهنه تازه نمایم بیار دست
3 دادم ز دست حلقهٔ درگاه کعبه را اما نمی کشم ز خم زلف یار دست
4 پهلو به بستری ننهم دور از آن میان یکشب که با غمی نکنم در کنار دست
1 آلودهای به خون من جان نثار دست کارم تمام تا نکنی بر مدار دست
2 باید نوازشی دل بی طاقت مرا گاهی بکش به سلسلهٔ تابدار دست
3 در شهر شهره ام به تن خسته چون هلال گیرد مرا مگر مدد شهریار دست
4 شیر خدا علیّ ولی کز حمایتش دزدد به خویش، حادثهٔ روزگار دست
1 زان پیش کز فراز در هفت خوان صبح پرچم گشا شود علم کاویان صبح
2 چشم ستارگان همه از شوق می پرند در رهگذار خسرو خاورستان صبح
3 بودم نهاده بر سر زانوی فکر سر رایم چو آفتاب، ضمیرم به سان صبح
4 تیر دعای شب به هدف تا شود قرین اندیشه در کشیدن زرّین کمان صبح