1 وقت آنست که گلبن تر و خندان گردد گریه ابر همه زیور بستان گردد
2 شکل اوراق بر اشجار چو خنجر باشد صورت غنچه سیراب چو پیکان گردد
3 قطره ای کابر درافشان به بحار افشاند باز در کام صدف در درافشان گردد
4 باد آئین دم عیسی مریم گیرد تا شکوفه چو کف موسی عمران گردد
1 از رخت لاله در نظر روید وز غمت خار در جگر روید
2 قدت ار سایه بر زمین فکند خشک و تر سرو غاتفر روید
3 ور فتد آب لعل تو بر خاک بوم و بر جمله نیشکر روید
4 لفظ چون شکرت اگر شنود صخره حالی نبات بر روید
1 دل در برم نشانه تیر ملامت است تن در بلا و جانم اسیر غرامت است
2 در عشق کام و ناز و ملامت به هم بود ما را ز عشق بهره سراسر ملامت است
3 عشق آن بود که دل برد و قوت جان دهد وان نیز همرهیست که دور از سلامت است
4 عشق تو صبر و جان و دل و دین من ببرد این عشق نیست ضورت روز قیامت است
1 وقت طرب رسید که مشاطه بهار آراست نوعروس چمن را به صد نگار
2 گلگونه زد ز لاله رخ باغ و راغ را وز سبزه وسمه کرد بر ابروی جویبار
3 جعد بنفشه را به بخوری نسیم داد کز رشک خون گرفت دل نافه تتار
4 سر هفت کرده غنچه رعنا ز حجله باز آمد به عرصه گاه ریاحین عروس وار
1 دلم نهان شد و شد عافیت نهان از دل هلاک جان من آمد دلم فغان از دل
2 به چین زلف تو در مدتیست تا گم شد دهان تنگ توام می دهد نشان از دل
3 فروشد از پی تو دم به درد و رفت به غم برآمد از غم تو دل ز جان و جان از دل
4 چه طعنه بود که بر دل نیامد آن از من چه جور ماند که بر من نیامد آن از دل
1 چه افتری چه محال است این دروغ گفت که شد فرشته عرشی و فرش خاکی جفت
2 هزار گنج معانی شد آشکار گر او ز روی صورت در کنج خاک رخ بنهفت
3 ز منبع حکم الماس نطق دربارش ز بس که از ره تحقیق در معنی سفت
4 ز مسند شرف الفاظ گوهرافشانش ز بس که از سر تدقیق سر حکمت گفت
1 گردیده بودی ماه را بر شاه خون بگریستی بر تاج و تخت سرنگون چرخ نگون بگریستی
2 از حسرت جان و تنش وز درد و سوز و شیونش گر زنده ماندی دشمنش از ما فزون بگریستی
3 گرداندی آن تاجور کآمد بدینسان از سفر بر چار حد تخت زر از حد برون بگریستی
4 دیار دیدی خانه را وآتش زده کاشانه را بر خاک سر دردانه را یارب که چون بگریستی
1 ای دل آسایش ازین کلبه احزان مطلب گوهر خوشدلی از کیسه دوران مطلب
2 ناف آهو ز دم شرزه انجر منیوش نوشدارو ز فم افعی ثعبان مطلب
3 اختر بیهده رو را ره و هنجار مپرس گنبد بی سروبن را سروسامان مطلب
4 دل گداز است فلک زو دل خوش چشم مدار جان ربایست جهان زو مدد جان مطلب
1 ای که بر آینه از رخ صورت جان کردهای آب را از رخ محل صورت آسان کردهای
2 خویشتن بینی مگر ای یار کاندر آینه خویشتنبین گشتهای تا صورت جان کردهای
3 چون نمییارد کسی گل چیدن از رخسار تو پس برای زینت خویش آن گلستان کردهای
4 معجز است این نی که سحری آشکار آوردهای کاندر آن صد سامری را بیش حیران کردهای