(و در آن پانزده از امام محمد غزالی کیمیای سعادت 1
1. (و در آن پانزده فصل است)
...
1. (و در آن پانزده فصل است)
...
1. بدان که حقیقت آخرت هیچ کس نشناسد تا حقیت مرگ اولا نشناسد و حقیقت مرگ نداند تا حقیقت زندگانی نداند و حقیقت زندگانی نداند تا حقیقت روح نداند و معرفت حقیقت روح، معرفت نفس خود است که بعضی از شرح وی گفته آمد.
...
1. اگر خواهی که از حقیقت مرگ اثری بدانی که معنی وی چیست، بدان که آدمی را دو روح است یکی از جنس روح حیوانات و ما آن را «روح حیوانی» نام کنیم و یکی از جنس روح ملایکه و ما آن را «روح انسانی» نام کنیم و این روح حیوانی را منبع دل است، آن گوشت که در جانب چپ نهاده است و وی چون بخاری لطیف است از اخلاط باطن حیوان و وی را مزاجی معتدل آمده است و وی از دل به واسطه عروق ضوارب که آن را نبض و حرکت باشد، به دماغ و جمله اندامها می رسد و این روح حمال قوه حس و حرکت است و چون به دماغ رسد، حرارت وی کم شود و معتدل گردد و چشم از وی قوت بصر پذیرد و گوش از وی قوه شنیدن پذیرد و همچنین همه حواس و مثل وی چون چراغی است که در خانه ای گرد بر می آید، هر کجا می رسد، دیوارهای خانه از وی روشن می شود، پس چنان که روشنائی چراغ در دیوار پیدا می آید، به قدرت ایزد تعالی همچنین قوت بینائی و شنوائی و جمله حواس از این روح در اعضای ظاهر پدید می آید اگر در بعضی عروق، سده ای و بندی افتد، آن عضو که پس از آن بندگان باشد، معطل شود و مفلوج گردد و در وی قوت حس و حرکت نباشد و طبیب جهد آن کند که سده بگشاید.
...
1. پس بدان که اگر کسی را دست و پای مفلوج شود، وی بر جای خویش باشد، زیرا که «وی» نه دست و پای است که دست و پای وی آلت وی است و وی مستعمل آن است و چونانکه حقیقت «توئی، تو» نه دست و پای است، همچنین نه پشت و شکم و سر است و نه این قالب تو است، اگر همه مفلوج شود، روا باشد که بر جای باشی و معنی مرگ آن است که همه تن مفلوج شود که معنی مفلوجی دست آن است که طاعت تو ندارد که اگر طاعت می داشت، به صفتی می داشت که آن را «قدرت» گویند و آن صفت نوری بود که از چراغ روح حیوانی به وی می رسید، چون در عروق، که مسالک آن روح است، سده ای افتاد، قدرت از وی بشد، و طاعت متعذر شد همچنین جمله قالب، همه طاعت تو که می دارد، هم به واسطه روح حیوانی می دارد، پس چون مزاج وی تباه شود و طاعت ندارد، آن را «مرگ» گویند و تو بر جای خویش باشی، اگر چه طاعت پذیر بر جای خویش نیست.
...
1. اکنون بدان که این روح حیوانی از این عالم سفلی است که مرکب است از لطافت بخار اخلاط چهار است: خون و بلغم و صفرا و سودا و اصل این چهار و آتش و خاک و هواست و اختلاف و اعتدال مزاج، از این تفاوت مقادیر حرارت و برودت و رطوبت و یبوست است و مقصود صنعت طب آن است که اعتدال این چهار طبع در این روح نگاه دارد تا بدان شایسته باشد که مرکب و آلت آن روح دیگر گردد که آن را روح انسانی گفتیم و آن از این عالم نیست، بلکه از عالم علوی است و از جواهر ملایکه است، و هبوط وی بدین عالم غریب است از طبیعت ذات وی ولکن این غربت برای آن است تا از هدی زاد خود بر گیرد، چنان که عزوجل گفت: «قلنا اهبطوا منها جمیعا فانما یاتینکم منی هدی، فمن تبع هدی فلا خوف علیهم و لا هم یجزنون.»
...
1. از این جمله بشناختی که حقیقت جان آدمی قایم است به ذات خویش بی قالب و اندر قوام ذات خویش مستغنی است از قالب و معنی مرگ نه نیستی وی است بلکه معنی آن انقطاع تصرف وی است از قالب و معنی حشر و نشر و بعث و اعاده، نه آن است که وی را پس از نیستی با وجود آورند، بلکه آن، است که وی را قالب دهند، بدان معنی که قالبی را مهیا قبول تصرف وی کنند یک بار دیگر، چنان که در ابتدا کرده بودند و این بار آسانتر بود که اول هم قالب می بایست آفرید و هم روح و این بار خود روح بر جای خویش است اعنی روح انسانی، و اجزاء قالب نیز بر جای خویش است و جمع آن آسان تر از اختراع آن از آنجا که نظر ماست و از آنجا که حقیقت است، صفت انسانی را به فعل الهی راه نیست که آنجا که صفت دشواری نباشد، آسانی هم نیست.
...
1. همانا که گویی مذهب مشهور میان فقها و متکلمان آن است که جان آدمی به مرگ معدوم شود آنگاه وی را با وجود باز آرند و این مخالف آن است.
...
1. اکنون وقت آن است که معنی «عذاب قبر» بشناسی و بدانی که عذاب القبر هم دو قسم است، روحانی و جسمانی اما جسمانی همه کس بشناسد و روحانی نشناسد الا کسی که خود را بشناخته باشد و حقیقت روح وی بدانسته که وی قایم است به ذات خویش و از قالب مستغنی است در قوام خویش و پس از مرگ، وی باقی است که مرگ وی را نیست نگرداند، لکن چشم و دست و پای و گوش و جمله ی حواس از وی مرگ باز ستاند، و چون حواس از وی بازستد، زن و فرزند و مال و ضیاع و سرای و بنده و ستور و خویش و پیوند، بلکه آسمان و زمین و هر چه آن را به حواس می توان یافت، از وی باز ستد، اگر این چیزها معشوق بود و همگی خویش بدان داده بود، در عذاب فراق بماند به ضرورت و اگر از همه فارغ بود و اینجا هیچ معشوق نداشت، بلکه آرزومند مرگ بود، به راحت افتاد و اگر دوستی خدای تعالی یافته بود و انس به ذکر وی حاصل کرده، و همگی خویش بدو داده بود و اسباب دنیا آن بر وی منغص و شولیده می داشت، چون بمرد به معشوق رسید و مزاحم و مشوش از میان برخاست و به سعادت رسید.
...
1. چنان که اصل عذاب القبر بشناختی که سبب وی دوستی دنیاست، بدان که این عذاب متفاوت است بعضی را بیش بود و بعضی را کم بود بر قدر آن که شهوت دنیا باشد پس عذاب آن که در همه دنیا بیشتر از یک چیز ندارد که دل در آن بسته است، نه چنان باشد که عذاب کسی که ضیاع و اسباب و بنده و ستور و جاه و حشمت و همه نعمتهای دنیا دارد و دل در همه بسته باشد بلکه اگر در این جهان کسی را خبر آورند که اسبی از آن وی بردند، عذاب و رنج بر دل وی کمتر از آن باشد که گویند ده اسب بردند و اگر همه مال وی بستانی، رنج بیشتر از آن بود که یک نیم و کمتر از آن بود که با مال به هم، زن و فرزند را به غارت برند و از ولایت معزول کنند و وی را تنها بگذارند و مرگ آن است که مال و زن و فرزند و هر چه در دنیاست همه راه غارت و وی را تنها بگذارد و معنی مرگ این بود.
...
1. همانا که گویی از ظاهر شرع معلوم است که این اژدرها ببینند به چشم سر، آن اژدرها که در میان جان است دیدنی نیست بدان که این اژدرها دیدنی است، ولکن هم مرده بیند و کسانی که در این عالم باشند نبینند که چیز را که از آن عالم باشد، به چشم این عالم نتوان دید و این اژدرها، مرده را متمثل تا همچنان می بیند که در این جهان می بیند ولکن تو نبینی، چنان که خفته، بسیار بیند که وی را مار می گزد و آن که در بر وی نشسته باشد نبیند و آن مار خفته را موجود است و رنج وی را حاصل و در حق بیدار معدوم است و از آن که بیدار وی را نمی بیند، از رنج وی هیچ چیز کمتر نشود.
...
1. همانا گویی که اگر عذاب القبر از جهت علاقه ی دل است به این عالم، هیچ کس از این خالی نباشد که زن و فرزند و مال و جاه را دوست دارد، پس همه را عذاب القبر خواهد بود و هیچ کس از این نرهد جواب آن است که نه چنین است که کسانی باشند که از دنیا سیر شده باشند و ایشان را در دنیا هیچ مسرت گاه و هیچ آسایش جای نمانده باشد و آرزومند مرگ باشند و بسیاری از مسلمانان، که درویش باشند، چنین باشند آن قوم که توانگر باشند نیز بر دو گروه می باشندگروهی باز آن که این اسباب را دوست دارند، خدای را، عزوجل، نیز دوست دارند، ایشان را نیز عذابی نبود و مثال ایشان چون کسی بود که سرایی دارد و شهری دارد که آن را دوست دارد، ولکن ریاست و سلطنت و کوشک باغ از آن دوستتر دارد، چون وی را منشور سلطان به ریاست شهری دیگر رسد، وی را بیرون شدن از آن وطن هیچ رنج نباشد که دوستی خانه و سرای و شهر، در آن دوستی ریاست که غالبتر است، ناچیز گردد و ناپیدا شود و هیچ اثر بنماند پس انبیا و اولیا و پارسیان مسلمان اگرچه دل ایشان را به زن و فرزند و شهر و وطن التفاتی باشد، چون دوستی خدا پیدا آید و لذت انس به وی پیوندد، آن همه ناچیز گردد و لذت به مرگ پیدا آید، پس ایشان از این ایمن باشند اما کسانی که شهوات دنیا را دوستتر دارند، از این عذاب نرهند و بیشتر این باشند برای این گفت ایزد، عزوعلا، «و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا ثم ننجی الذین اتقوا و نذر الظالمین فیها جثیا» این قوم را مدتی عذاب کنند، پس چون عهد ایشان از دنیا دراز شود، فراموش کنند لذت دنیا را و اصل دوستی خدای تعالی که در دل بوده باشد، پا دیدار آمدن ایستد و مثل وی چون کسی بود که وی سرایی را دوستتر دارد از سرای دیگر یا شهری را از شهری یا زنی را از زنی دیگر؛ ولکن آن دیگر را نیز دوست دارد، چون وی را از دوستترین دور کنند و بدان دیگر اوفتد، مدتی در فراق آن رنجور باشد، آنگاه آن را فراموش کند، و خوی فرا آن دیگر کند و اصل آن دوستی که در دل بوده است به مدت دراز پادیدار آید.
...
1. همانا که گروهی از احمقان و مغروران گویند که اگر عذاب القبر باشد، ما از این ایمنیم که ما را هیچ علاقتی نیست و هستی و نیست آن نزدیک ما یکی است و این دعوی محال باشد و تا نیازماید بنداند اگر چنان است که هر چه وی را هست جمله دزد ببرد و هر قبول که وی را هست به دیگری شود از اقران وی و هر مرید که وی را باشداز وی بگردد و وی را مذمت کند، از آن دردل وی هیچ اثری نکند و همچنان باشد که مال دیگری بدزدند و قبول دیگری باطل شود، آنگاه این دعوی وی راست بود و باشد که گوید که من بر این صفتم و مغرور بود تا بند زدند و از وی برنگردند، بنداند پس باید که مال از خویشتن جدا کند و از قبول بگریزد و خود را بیازماید، آنگاه اعتماد کند که بسیار کس بود که پنداشت که وی با زن و کنیزک هیچ علاقتی ندارد، چون طلاق داد و بفروخت، آتش عشق که در دل وی پوشیده بود پدیدار آمد و دیوانه و سوخته گشت.
...