2 اثر از عنوان مسلمانی - عنوان چهارم - در معرفت آخرت در کیمیای سعادت امام محمد غزالی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر عنوان مسلمانی - عنوان چهارم - در معرفت آخرت در کیمیای سعادت امام محمد غزالی شعر مورد نظر پیدا کنید.
خانه / آثار امام محمد غزالی / کیمیای سعادت امام محمد غزالی / عنوان مسلمانی - عنوان چهارم - در معرفت آخرت در کیمیای سعادت

عنوان مسلمانی - عنوان چهارم - در معرفت آخرت در کیمیای سعادت امام محمد غزالی

(و در آن پانزده فصل است) ,

فصل اول: بهشت و دوزخ کالبدی و روحانی. ,

فصل دوم: حقیقت مرگ. ,

فصل سوم: توئی تو نه بدین قالب است. ,

بدان که حقیقت آخرت هیچ کس نشناسد تا حقیت مرگ اولا نشناسد و حقیقت مرگ نداند تا حقیقت زندگانی نداند و حقیقت زندگانی نداند تا حقیقت روح نداند و معرفت حقیقت روح، معرفت نفس خود است که بعضی از شرح وی گفته آمد. ,

و بدان که از پیش گفته آمد که آدمی مرکب است از دو اصل، یکی روح و دیگر کالبد، روح چون سوار است و کالبد چون مرکب و این روح را در آخرت به واسطه کالبد حالتی است و بهشتی و دوزخی است و وی را به سبب ذات خود نیز حالتی است بی آن که غالب را در آن شرکتی بود و وی را برای قالب نیز بهشتی و دوزخی است و سعادتی و شقاوتی است و ما نعیم و لذت دل را که بی واسطه قالب باشد، نام «بهشت روحانی»می کنیم و رنج و الم و شقاوت وی را که بی قالب بود «آتش روحانی» می گوئیم. ,

اما بهشت و دوزخ که قالب در میان باشد، این خود ظاهر است و حاصل آن اشجار و انهار و حور و قصور و مطعوم و مشروب و غیر آن است و حاصل دوزخ، آتش و مار و کژدم و زقوم و غیر آن و صفت آن هر دو در قرآن و اخبار مشهور است و فهم همگان آن را دریابد و تفصیل آن در کتاب «ذکر الموت» از کتاب «احیاء» گفته ایم و اینجا بر این اقتصار کنیم و حقیقت مرگ شرح کنیم و به معنی بهشت و دوزخ روحانی اشارت کنیم که این را هر کسی نشناسد. ,

و این که گفت، «اعدت لعبادی الصالحین مالا عین رات و لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر» در بهشت روحانی بود و از درون دل روزنی است به عالم ملکوت که از آن روزن این معانی آشکارا شود و در وی هیچ شبهتی نماند و کسی را که آن راه گشاده شود وی را یقینی روشن به سعادت و شقاوت آخرت پدید آید، نه به طریق تقلید و سماع، بل به طریق بصیرت و مشاهدت، بل همچنان که طبیب بشناسد که غالب را سعادتی و شقاوتی است در این جهان که آن را صحت و مرض گویند و وی را اسبابی است چون دارو و پرهیز و چون بسیار خوردن و پرهیز ناکردن، همچنین معلوم شود بدین مشاهدت که دل را، یعنی روح را، سعادتی است و شقاوتی و عبادت و معرفت داروی آن سعادت است و جهل و معصیت زهر آن سعادت است و این علمی است به غایت عزیز و بیشتر کسانی که ایشان را علما گویند، از این غافل باشند، بلکه این را منکر باشند و جز فرا بهشت و دوزخ کالبد راه نبرند و در معرفت آخرت جز سماع و تقلید هیچ راه نشناسند و ما را اندر این شرح و تحقیق این برهان کتب است دراز به تازی و اندر این کتاب چندان گفته آید که کسی که زیرک بود و باطن وی از آلایش تعصب و تقلید پاک بود، این راه بازیابد و کار آخرت در دل وی ثابت و محکم شود که ایمان بیشتر خلق به آخرت ضعیف و متزلزل است. ,

اگر خواهی که از حقیقت مرگ اثری بدانی که معنی وی چیست، بدان که آدمی را دو روح است یکی از جنس روح حیوانات و ما آن را «روح حیوانی» نام کنیم و یکی از جنس روح ملایکه و ما آن را «روح انسانی» نام کنیم و این روح حیوانی را منبع دل است، آن گوشت که در جانب چپ نهاده است و وی چون بخاری لطیف است از اخلاط باطن حیوان و وی را مزاجی معتدل آمده است و وی از دل به واسطه عروق ضوارب که آن را نبض و حرکت باشد، به دماغ و جمله اندامها می رسد و این روح حمال قوه حس و حرکت است و چون به دماغ رسد، حرارت وی کم شود و معتدل گردد و چشم از وی قوت بصر پذیرد و گوش از وی قوه شنیدن پذیرد و همچنین همه حواس و مثل وی چون چراغی است که در خانه ای گرد بر می آید، هر کجا می رسد، دیوارهای خانه از وی روشن می شود، پس چنان که روشنائی چراغ در دیوار پیدا می آید، به قدرت ایزد تعالی همچنین قوت بینائی و شنوائی و جمله حواس از این روح در اعضای ظاهر پدید می آید اگر در بعضی عروق، سده ای و بندی افتد، آن عضو که پس از آن بندگان باشد، معطل شود و مفلوج گردد و در وی قوت حس و حرکت نباشد و طبیب جهد آن کند که سده بگشاید. ,

و مثل این روح چون آتش چراغ است و مثل دل چون فتیله و مثل غذا چون روغن، همچنان که روغن از چراغ بازگیری چراغ بمیرد، چون غذا بازگیری مزاح معتدل این روح باطل شود و حیوان بمیرد و همچنان که اگر چه روغن بود، فتیله چون بسیار روغن بخورد، تباه شود و نیز روغن نپذیرد، همچنین دل به روزگار دراز چنان شود که قبول غذا نکند و همچنان که چیزی که بر چراغ زنی چراغ فرو می رود، اگر چه روغن و فتیله بر جای بود، چون حیوانی را زخمی عظیم رسد بمیرد. ,

و این روح تا مزاج وی معتدل بود، چنان که شرط است، معانی لطیف را چون قوت حس و حرکت قبول می کند از انوار ملایکه سماوی به دستوری ایزد تعالی چون آن مزاج از آن باطل شود، به غلبت حرارت یا برودت یا به سببی دیگر، شایسته نباشد قبول آن آثار را، چون آئینه ای که تا روی وی راست و صافی باشد، صورتها قبول می کند، از هر چه صورت دارد، چون درست شود و زنگار بخورد، آن صورت قبول نکند، نه از آن سبب که صورتها هلاک شد یا غایب شد، لکن شایستگی وی قبول آن را باطل شد همچنین شایستگی این بخار لطیف معتدل که آن را روح حیوانی نام کردیم، در اعتدال مزاج وی بسته است، چون از اعتدال باطل شود، قبول نکند و چون قوتهای حس و حرکت قبول نکند، اعضا از اعطای انوار او محروم ماند و بی حس و حرکت شود، گویند بمرد. ,

معنی مرگ روح حیوانی این بود و فراهم آورنده این اسباب تا این مزاج از اعتدال بیفتد، آفریده ای است از آفریده های خدای عزوجل که وی را «ملک الموت» گویند و خلق از وی نام دانند و حقیقت وی شناختن دراز است. ,

پس بدان که اگر کسی را دست و پای مفلوج شود، وی بر جای خویش باشد، زیرا که «وی» نه دست و پای است که دست و پای وی آلت وی است و وی مستعمل آن است و چونانکه حقیقت «توئی، تو» نه دست و پای است، همچنین نه پشت و شکم و سر است و نه این قالب تو است، اگر همه مفلوج شود، روا باشد که بر جای باشی و معنی مرگ آن است که همه تن مفلوج شود که معنی مفلوجی دست آن است که طاعت تو ندارد که اگر طاعت می داشت، به صفتی می داشت که آن را «قدرت» گویند و آن صفت نوری بود که از چراغ روح حیوانی به وی می رسید، چون در عروق، که مسالک آن روح است، سده ای افتاد، قدرت از وی بشد، و طاعت متعذر شد همچنین جمله قالب، همه طاعت تو که می دارد، هم به واسطه روح حیوانی می دارد، پس چون مزاج وی تباه شود و طاعت ندارد، آن را «مرگ» گویند و تو بر جای خویش باشی، اگر چه طاعت پذیر بر جای خویش نیست. ,

و حقیقت توئی تو این قالب چون باشد؟ و اگر اندیشه کنی، دانی که این اجزاء تو نه آن اجزاست که در کودکی بوده است که آن همه به بخار متحلل شده است و از غذا به دل باز آمده، پس قالب همان نیست و تو همانی پس، توئی تو، نه بدین قالب است، قالب اگر تباه شود، گو تباه شو تو همچنان زنده ای به ذات خویش. ,

اما اوصاف تو دو قسم است، یکی به به مشارکت قالب، چون گرسنگی و تشنگی و خواب که این بی معده و بی جسم راست نیاید، این به مرگ باطل شود و یکی آن که قالب را در آن شرکتی نبود، چون معرفت حق تعالی و جمال حضرت وی و شادی بدان این صفت ذات توست، با تو بماند و معنی «الباقیات الصالحات» این بود و اگر به دل این، جهل بود به خدای عزوجل، این نیز صفت ذات تو است، بماند و آن نابینایی روح بود و تخم شقاوت تو بود: « و من کان فی هذه اعمی، فهو فی الاخره اعمی و اضل سبیلا». ,

پس به هیچ حال، تو حقیقت مرگ ندانی تا این دو روح بنشناسی و فرق میان ایشان و تعلق به یکدیگر. ,

اکنون بدان که این روح حیوانی از این عالم سفلی است که مرکب است از لطافت بخار اخلاط چهار است: خون و بلغم و صفرا و سودا و اصل این چهار و آتش و خاک و هواست و اختلاف و اعتدال مزاج، از این تفاوت مقادیر حرارت و برودت و رطوبت و یبوست است و مقصود صنعت طب آن است که اعتدال این چهار طبع در این روح نگاه دارد تا بدان شایسته باشد که مرکب و آلت آن روح دیگر گردد که آن را روح انسانی گفتیم و آن از این عالم نیست، بلکه از عالم علوی است و از جواهر ملایکه است، و هبوط وی بدین عالم غریب است از طبیعت ذات وی ولکن این غربت برای آن است تا از هدی زاد خود بر گیرد، چنان که عزوجل گفت: «قلنا اهبطوا منها جمیعا فانما یاتینکم منی هدی، فمن تبع هدی فلا خوف علیهم و لا هم یجزنون.» ,

و آن که حق عزوجل گفت، «انی خالق بشرا من طین، فاذا سویته و نفحت فیه من روحی» اشارت به اختلاف این دو عالم روح است که یکی را باطین حوالت کرد و از اعتدال مزاج وی به دین عبادت کرد که گفت، «سویته – وی را راست ومهیا بکردم» و اعتدال این بود، آنگاه گفت، «و نفخت فیه من روحی » این با خود اضافت کرد و بس و این بر مثال آن بود که کسی خرقه کرباس سوخته کند تا مهیا شود قبول آتش را، آنگاه نزدیک آتش برد و نفخ کند تا آتش در وی افتد. ,

و چنان که آن روح حیوانی و سفلی را اعتدالی است و طبیب اسباب اعتدال آن بشناسد تا بیماری از وی دفع کند و وی را از هلاک نگاه دارد، همچنین روح انسانی علوی را که از حقیقت دل است، اعتدالی است که علم اخلاق و ریاضت که از شریعت شناسد، اعتدال آن را نگاه دارد و آن صحت وی باشد، چنان که پس از این در میان ارکان مسلمانی گفته آید. ,

پس معلوم شد که تا کسی حقیقت ارواح آدمی را نشناسد، ممکن نیست که آخرت را به بصیرت بشناسد چنان که ممکن نیست که حق را عزوجل بشناسد تا خود را نشناسد، پس شناختن نفس خود کلید معرفت حق است و کلید معرفت آخرت است و اصل دین «الایمان بالله و الیوم الاخر» است و بدین سبب این معرفت را تقدیم کردیم. ,

از این جمله بشناختی که حقیقت جان آدمی قایم است به ذات خویش بی قالب و اندر قوام ذات خویش مستغنی است از قالب و معنی مرگ نه نیستی وی است بلکه معنی آن انقطاع تصرف وی است از قالب و معنی حشر و نشر و بعث و اعاده، نه آن است که وی را پس از نیستی با وجود آورند، بلکه آن، است که وی را قالب دهند، بدان معنی که قالبی را مهیا قبول تصرف وی کنند یک بار دیگر، چنان که در ابتدا کرده بودند و این بار آسانتر بود که اول هم قالب می بایست آفرید و هم روح و این بار خود روح بر جای خویش است اعنی روح انسانی، و اجزاء قالب نیز بر جای خویش است و جمع آن آسان تر از اختراع آن از آنجا که نظر ماست و از آنجا که حقیقت است، صفت انسانی را به فعل الهی راه نیست که آنجا که صفت دشواری نباشد، آسانی هم نیست. ,

و شرط اعادت آن نیست که هم آن قالب که داشته است با وی دهند که قالب مرکب است و اگرچه اسب بدل افتد، سوار همان باشد و از کودکی تا پیری خود بدل افتاده باشد اجزای وی با اجزایی دیگر و وی همان بود پس کسانی که این شرط کردند تا برایشان اشکالها خاست و از آن جوابهای ضعیف دادند، از آن تکلف مستغنی بودند که ایشان را گفتند که مردمی مردمی بخورد، همان اجزا اجزاء این دیگر شود، از این دو با کدام دهند؟ و اگر عضوی از وی ببرند و آنگاه طاعتی کند، چون ثواب یابد، این عضو بریده هم با وی باشد یا نه؟ اگر با وی نباشد، در بهشت بی چشم و بی دست و بی پای چگونه بود؟ و اگر با وی باشد، آن اعضا را در این عالم انبازی نبود در طاعت و عمل، در ثواب چگونه انباز بود؟ و از این جنس ترهات گویند و جواب تکلیف کنند و بدین همه حاجت نیست چون حقیقت اعادت نیست که با همه قالب حاجت نیست و این اشکال از آن خاست که پنداشتند که توئی و تو و حقیقت تو قالب تو است، چون آن بعینه بر جای نباشد، آن نه تو باشی، بدین سبب در اشکال افتد و اصل این سخن به خلل است. ,

همانا که گویی مذهب مشهور میان فقها و متکلمان آن است که جان آدمی به مرگ معدوم شود آنگاه وی را با وجود باز آرند و این مخالف آن است. ,

بدان که هر که از پس سخن دیگران شود، نابینا باشد، و این کسی گوید که نه از اهل تقلید باشد و نه از اهل بصیرت که اگر کسی از اهل بصیرت بودی، بدانستی که مرگ قالب، حقیقت آدمی را نیست نکند و اگر از اهل تقلید بودی، از قرآن و اخبار بشناختی که روح آدمی پس از مرگ به جای خویش بود که ارواح پس از مرگ دو قسم است: ارواح اشقیا، و ارواح سعدا اما در ارواح سعدا، قرآن مجید می فرماید: «و لا تحسبن قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون بما اتیهم الله من فضله فرحین» می فرماید، مپندارید که کسانی که در راه حق کشته شدند، ایشان مرده اند، بلکه زنده اند و شادمانند به خلعتها که از حضرت ربوبیت یافته اند و بر دوام از آن حضرت روزی خویش می ستانند) و اما در حق اشقیا، کافران بدر چون رسول (ص) و اصحاب ایشان را بکشتند، یک یک ایشان را آواز می داد و ندا می کرد و ایشان کشته و می گفت، «یا فلان، یا فلان! وعده ها که از حق تعالی یافته بودم در قهر دشمنان وی، همه را حق یافتم، و حق تعالی تحقیق کرد آن وعده ها که شما را داده بود به عقوبت، پس از مرگ حق یافتند یا نه.» ,

با وی گفتند، «ایشان مردارند، با ایشان چرا سخن می گویی؟» گفت (ص) «بدان خدای که نفس محمد به دست قدرت وی است که ایشان این سخن را شنواترند از شما، ولکن از جواب عاجزند» و هر که تفحص کند از اخبار که در حق مردگان آمده است و آگاه بودن ایشان از اهل ماتم و زیارت و آنچه در این عالم رود، بقطع داند که نیستی ایشان در شرع نیامده است، بلکه آن آمده است که صفت بگردد و منزل بگردد و گور یا غاری است از غارهای دوزخ یا روضه ای از روضه های بهشت. ,

پس به حقیقت بدان که به مرگ هیچ چیز از ذات تو و از خواص صفات تو باطل نشود، لکن حواس و حرکات و تخیلات تو که آن به واسطه دماغ است و به واسطه اعضا، باطل شود و تو آنجا بمانی فرد و مجرد، همچنان که از اینجا برفته ای و بدان که اسب بمیرد، اگر سوار جولاه بود فقیه نگردد و اگر نابینا بود بینا گردد، بلکه پیاده گردد و بس و قالب مرکب است، چون اسب و سوار توئی. ,

اکنون وقت آن است که معنی «عذاب قبر» بشناسی و بدانی که عذاب القبر هم دو قسم است، روحانی و جسمانی اما جسمانی همه کس بشناسد و روحانی نشناسد الا کسی که خود را بشناخته باشد و حقیقت روح وی بدانسته که وی قایم است به ذات خویش و از قالب مستغنی است در قوام خویش و پس از مرگ، وی باقی است که مرگ وی را نیست نگرداند، لکن چشم و دست و پای و گوش و جمله ی حواس از وی مرگ باز ستاند، و چون حواس از وی بازستد، زن و فرزند و مال و ضیاع و سرای و بنده و ستور و خویش و پیوند، بلکه آسمان و زمین و هر چه آن را به حواس می توان یافت، از وی باز ستد، اگر این چیزها معشوق بود و همگی خویش بدان داده بود، در عذاب فراق بماند به ضرورت و اگر از همه فارغ بود و اینجا هیچ معشوق نداشت، بلکه آرزومند مرگ بود، به راحت افتاد و اگر دوستی خدای تعالی یافته بود و انس به ذکر وی حاصل کرده، و همگی خویش بدو داده بود و اسباب دنیا آن بر وی منغص و شولیده می داشت، چون بمرد به معشوق رسید و مزاحم و مشوش از میان برخاست و به سعادت رسید. ,

اکنون اندیشه کن تا ممکن شود که کسی خود را بداند و بشناسد که وی باقی خواهد بود که همه مراد و معشوق وی در دنیاست و آنگاه در شک باشد که چون از دنیا بشد در رنج و عذاب خواهد بود در فراق محبوبات خویش، چنان که رسول گفت، «احبب ما احببت، فانک مفارقه» و یا چون بداند که محبوب وی همه حق تعالی است و دنیا را و هر چه در وی است دشمن دارد، الا آن مقدار که زاد وی است، در شک تواند بود که چون ازدنیا برود از رنج برهد و به راحت افتد پس هر که این شناسد، وی را در عذاب القبر هیچ شک نماند که هست و متقیان را نیست، بلکه دنیاداران راست، و کسانی که همگی خویش به دنیا داده اند و به دین، معنی این خبر معلوم شود که: «الدنیا سجن المومن و جنه الکافر». ,

چنان که اصل عذاب القبر بشناختی که سبب وی دوستی دنیاست، بدان که این عذاب متفاوت است بعضی را بیش بود و بعضی را کم بود بر قدر آن که شهوت دنیا باشد پس عذاب آن که در همه دنیا بیشتر از یک چیز ندارد که دل در آن بسته است، نه چنان باشد که عذاب کسی که ضیاع و اسباب و بنده و ستور و جاه و حشمت و همه نعمتهای دنیا دارد و دل در همه بسته باشد بلکه اگر در این جهان کسی را خبر آورند که اسبی از آن وی بردند، عذاب و رنج بر دل وی کمتر از آن باشد که گویند ده اسب بردند و اگر همه مال وی بستانی، رنج بیشتر از آن بود که یک نیم و کمتر از آن بود که با مال به هم، زن و فرزند را به غارت برند و از ولایت معزول کنند و وی را تنها بگذارند و مرگ آن است که مال و زن و فرزند و هر چه در دنیاست همه راه غارت و وی را تنها بگذارد و معنی مرگ این بود. ,

پس عقوبت و راحت هر کسی بر قدر گسستگی و بستگی وی به دنیا بود و آن که اسباب دنیا وی را از همه جهتی مساعدت کند و همگی خود به وی دهد، چنان که حق تعالی گفت، «ذالک بانهم استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره» عذاب وی سخت عظیم بود، و به عبارت از آن چنین آمد که رسول (ص) گفت، «دانی که در چه معنی فرود آمد این آیت: «فان له معیشه ضنکا» گفتند که خدای عزوجل و رسول (ص) بهتر داند گفت، «عذاب کافر در گور است که نود و نه اژدرها به وی مسلط کنند، دانی که اژدرها چه بود؟ نود و نه مار بود، هر ماری را نه سر و وی را می گزند و می لیسند و در وی می دمند تا آن روز که وی را حشر کنند» و اهل بصیرت این اژدرها را به چشم بدیده اند و احمقان بی بصیرت گویند که ما در گور وی نگاه کردیم، از این هیچ نمی بینیم، و اگر بودی، چشم ما درست است، ما نیز بدیدیمی این احمق باید که بداند که این اژدرها در ذات روح مرده است و از باطن جان وی بیرون نیست تا دیگری ببیند، بلکه این اژدرها در درون وی بود پیش از مرگ و وی غافل بود از آن و نمی دانست و باید بداند که این اژدرها مرکب است از نفس صفات وی، و عدد سرهای وی به قدر عدد آن شاخه های اخلاق مذموم وی است، و اصل طینت آن اژدرها از حب دنیاست، و آنگاه سرها از وی منشعب می شود به عدد آن اخلاق بد که از دوستی دنیا منشعب شود چون حقد و حسد و کبر و شره و مکر و خداع و عداوت و دوستی جاه و حشمت و غیر آن و اصل آن اژدرها و بسیاری سرهای وی به نور بصیرت می توان شناخت، اما مقدار عدد آن به نور نبوت توان شناخت که بر قدر عدد تخلاق مذموم محیط است و ما را عدد اخلاق معلوم نیست، پس این اژدرها، اندر میان جان کافر متمکن است و پوشیده، نه به سبب آن که جاهل است به خدای و بر رسول و بس، بل به سبب آن که همگی خویش به دنیا داده است، چنان که حق تعالی گفت، «ذالک بانهم استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره» و گفت، «اذهبتم طیباتکم فی حیواتکم الدنیا، واستمعتم بها» و اگر چنان بودی که این اژدرها بیرون وی بودی، چنان که مردمان پندارند، آسانتر بودی، زیرا که بودی که یک ساعت دست از وی بداشتی، لکن چون متمکن است در میان جای وی که آن خود از عین صفات وی است، از وی چگونه بگریزد؟ ,

و چنان که کسی کنیزکی بفروشد، و آنگه عاشق آید، آن اژدرها که در میان جان وی همی گزد، هم عشق سرای و خانه چون کژدمی و هم بر این قیاس می دان. ,

و چنان که عاشق کنیزک که در فراق خواهد خویشتن را در آب، آتش افکند و خواهد که وی را کژدمی در گزد تا از آن درد برهد، همچنین آن که وی را در گور عذاب خواهد بود، خواهد که به دل آن رنج کژدم و مار بودی که در این جهان مردمان دانند این زخم بر تن کند و از تن بیرون کند و آن زخم بر میان جان کند و از درون کند و هیچ چشم ظاهر وی را نبیند. ,

همانا که گویی از ظاهر شرع معلوم است که این اژدرها ببینند به چشم سر، آن اژدرها که در میان جان است دیدنی نیست بدان که این اژدرها دیدنی است، ولکن هم مرده بیند و کسانی که در این عالم باشند نبینند که چیز را که از آن عالم باشد، به چشم این عالم نتوان دید و این اژدرها، مرده را متمثل تا همچنان می بیند که در این جهان می بیند ولکن تو نبینی، چنان که خفته، بسیار بیند که وی را مار می گزد و آن که در بر وی نشسته باشد نبیند و آن مار خفته را موجود است و رنج وی را حاصل و در حق بیدار معدوم است و از آن که بیدار وی را نمی بیند، از رنج وی هیچ چیز کمتر نشود. ,

و چون خفته به خواب بیند که مار وی را می گزد، آن زخم دشمنی است که بر وی ظفر خواهد یافت و آن رنج روحانی بود و بر دل باشد، ولکن مثال آن چون از این عالم به عاریت خواهند، ماری باشد و باشد که چون آن دشمن بر وی ظفر یابد، گوید، «تعبیر خواب خویش بدیدم» پس گوید، «کاشکی مرا مار بگزیدی و این دشمن بر من کام خویش نراندی» که این عذاب بر دل وی از آنچه که بر تن باشد از مار عظیم تر بود پس اگر گویی که این مار معدوم است و آنچه وی را می گزد خیالی است، بدان که این غلطی عظیم است، بلکه آن مار موجود است. ,

و معنی موجود «یافته» بود و معنی معدوم «نایافته» بودو هر چه یافته تو شد در خواب و تو آن را می بینی، آن موجود است از حق تو، اگر چه هیچ کس دیگر آن را نتواند دید و هرچه تو آن را نمی بینی، نایافته و ناموجود توست، اگرچه همه خلق آن را می بینند و چون عذاب و سبب عذاب، هر دو مرده و خفته را یافته است، از آن که دیگری نبیند، در آن چه نقصان آید؟ ,

اما این هست که خفته زود بیدار شود و از آن برهد؛ پس آن را خیالی نام کنند، اما مرده در آن بماند که مرگ را آخر نیست، پس با او بماند که مرگ را آخر نیست، پس با او بماند و همچون محسوسات این عالم باشد در ثبات. ,

آثار امام محمد غزالی

2 اثر از عنوان مسلمانی - عنوان چهارم - در معرفت آخرت در کیمیای سعادت امام محمد غزالی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر عنوان مسلمانی - عنوان چهارم - در معرفت آخرت در کیمیای سعادت امام محمد غزالی شعر مورد نظر پیدا کنید.