1 دبیر جهاندیده راپیش خواند دل آگنده بودش همه برفشاند
2 جهاندار چون کرد آهنگ مرو به ماهوی سوری کنارنگ مرو
3 یکی نامه بنوشت با درد و خشم پر از آرزو دل پر از آب چشم
4 نخست آفرین کرد بر کردگار خداوند دانا و پروردگار
1 عمر سعد وقاس را با سپاه فرستاد تا جنگ جوید ز شاه
2 چو آگاه شد زان سخن یزگرد ز هر سو سپاه اندر آورد گرد
3 بفرمود تا پور هرمزد راه به پیماید و بر کشد با سپاه
4 که رستم بدش نام و بیدار بود خردمند و گرد و جهاندار بود
1 چنین دادخوانیم بر یزدگرد وگرکینه خوانیم ازین هفت گرد
2 اگر خود نداند همی کین و داد مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد
3 وگر گفت دینی همه بسته گفت بماند همی پاسخ اندر نهفت
4 اگر هیچ گنجست ای نیک رای بیارای و دل را به فردا مپای
1 چو بشنید ماهوی بیدادگر سخنها کجا گفت او را پسر
2 چنین گفت با آسیابان که خیز سواران ببر خون دشمن بریز
3 چو بشنید از او آسیابان سخن نه سر دید از آن کار پیدا نه بن
4 شبانگاه نیران خرداد ماه سوی آسیابان رفت نزدیک شاه
1 چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج فزون کردم اندیشهٔ درد و رنج
2 به تاریخ شاهان نیاز آمدم به پیش اختر دیرساز آمدم
3 بزرگان و با دانش آزادگان نبشتند یکسر همه رایگان
4 نشسته نظاره من از دورشان تو گفتی بدم پیش مزدورشان
1 کس آمد به ماهوی سوری بگفت که شاه جهان گشت با خاک جفت
2 سکوبا و قسیس و رهبان روم همه سوگواران آن مرز و بوم
3 برفتند با مویه برنا و پیر تن شاه بردند زان آبگیر
4 یکی دخمه کردند او رابه باغ بلند و بزرگیش برتر ز راغ
1 چنین تا به بیژن رسید آگهی که ماهوی بگرفت تخت مهی
2 بهر سوی فرستاد مهر و نگین همی رام گردد برو بر زمین
3 کنون سوی جیحون نهادست روی به پرخاش با لشکری جنگجوی
4 بپرسید بیژن که تاجش که داد بروکرد گوینده آن کاریاد
1 چو بیژن سپه را همه راست کرد به ایرانیان برکمین خواست کرد
2 بدانست ماهوی و از قلبگاه خروشان برفت ازمیان سپاه
3 نگه کرد بیژن درفشش بدید بدانست کو جست خواهد گزید
4 به برسام فرمود کز قلبگاه به یکسو گذار آنک داری سپاه