1 چو شیروی بنشست برتخت ناز به سر برنهاد آن کیی تاج آز
2 برفتند گوینده ایرانیان برو خواندند آفرین کیان
3 همیگفت هریک به بانگ بلند که ای پر هنر خسرو ارجمند
4 چنان هم که یزدان تو را داد تاج نشستی به آرام بر تخت عاج
1 کنون شیون باربد گوش دار سر مهتران را به آغوش دار
2 چو آگاه شد بار بد زانک شاه بپرداخت بیداد و بیکام گاه
3 ز جهرم بیامد سوی طیسفون پر از آب مژگان و دل پر ز خون
4 بیامد بدان خانه او را بدید شده لعل رخسار او شنبلید
1 بدان نامور گفت پاسخ شنو یکایک ببر سوی سالار نو
2 به گویش که زشت کسان را مجوی جز آن را که برتابی از ننگ روی
3 سخن هرچ گفتی نه گفتارتست مماناد گویا زبانت درست
4 مگو آنچ بدخواه تو بشنود ز گفتار بیهوده شادان شود
1 چوبشنید شیروی بگریست سخت دلش گشت ترسان ازان تاج وتخت
2 چوازپیش برخاستند آن گروه که او راهمیداشتندی ستوه
3 به گفتار زشت و به خون پدر جوان را همیسوختندی جگر
4 فرود آمد از تخت شاهی قباد دودست گرامی به سر برنهاد
1 هر آنکس که بد کرد با شهریار شب و روز ترسان بد از روزگار
2 چو شیروی ترسنده و خام بود همان تخت پیش اندرش دام بود
3 بدانست اختر شمر هرک دید که روز بزرگان نخواهد رسید
4 برفتند هرکس که بد کرده بود بدان کار تاب اندر آورده بود
1 چو آوردم این روز خسرو ببن ز شیروی و شیرین گشایم سخن
2 چو پنجاه و سه روز بگذشت زین که شد کشته آن شاه با آفرین
3 به شیرین فرستاد شیروی کس که ای نره جادوی بیدست رس
4 همه جادویی دانی و بدخویی به ایران گنکار ترکس تویی
1 هر آنکس که بد کرد با شهریار شب و روز ترسان بد از روزگار
2 چو شیروی ترسنده و خام بود همان تخت پیش اندرش دام بود
3 بدانست اختر شمر هرک دید که روز بزرگان نخواهد رسید
4 برفتند هرکس که بد کرده بود بدان کار تاب اندر آورده بود