چو شیروی بنشست از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 1
1. چو شیروی بنشست برتخت ناز
به سر برنهاد آن کیی تاج آز
1. چو شیروی بنشست برتخت ناز
به سر برنهاد آن کیی تاج آز
1. بدان نامور گفت پاسخ شنو
یکایک ببر سوی سالار نو
1. چوبشنید شیروی بگریست سخت
دلش گشت ترسان ازان تاج وتخت
1. کنون شیون باربد گوش دار
سر مهتران را به آغوش دار
1. هر آنکس که بد کرد با شهریار
شب و روز ترسان بد از روزگار
1. چو آوردم این روز خسرو ببن
ز شیروی و شیرین گشایم سخن