1 شب تیره چون چادر مشکبوی بیفگند وخورشید بنمود روی
2 به درگاه شد مرزبان نزد شاه گرانمایگان برگشادند راه
3 جهاندار بهرام را پیش خواند به تخت از بر نامداران نشاند
4 بپرسید زان پس که با ساوه شاه کنم آشتی گر فرستم سپاه
1 بدانست هرمز که او دست خون بیازد همی زنده بیرهنمون
2 شنید آن سخنهای بیکام را به زندان فرستاد بهرام را
3 دگر شب چو برزد سر از کوه ماه به زندان دژ آگاه کردش تباه
4 نماند آن زمان بر درش بخردی همان رهنمائی و هم موبدی
1 بخندید تموز بر سرخ سیب همیکرد با بار و برگش عتاب
2 که آن دسته گل بوقت بهار بمستی همیداشتی درکنار
3 همی باد شرم آمد از رنگ اوی همی یاد یار آمد از چنگ اوی
4 چه کردی که بودت خریدار آن کجا یافتی تیز بازار آن
1 یکی پیر بد مرزبان هری پسندیده و دیده ازهر دی
2 جهاندیدهای نام او بود ماخ سخندان و با فر و با یال و شاخ
3 بپرسیدمش تا چه داری بیاد ز هرمز که بنشست بر تخت داد
4 چنین گفت پیرخراسان که شاه چو بنشست بر نامور پیشگاه
1 شب تیره چون چادر مشکبوی بیفگند وخورشید بنمود روی
2 به درگاه شد مرزبان نزد شاه گرانمایگان برگشادند راه
3 جهاندار بهرام را پیش خواند به تخت از بر نامداران نشاند
4 بپرسید زان پس که با ساوه شاه کنم آشتی گر فرستم سپاه
1 برآشفت بهرام و شد شوخ چشم زگفتار پرموده آمد بخشم
2 بتندیش یک تازیانه بزد بران سان که از ناسزایان سزد
3 ببستند هم در زمان پای اوی یکی تنگ خرگاه شد جای اوی
4 چو خراد برزین چنان دید گفت که این پهلوان را خرد نیست جفت
1 ستاره شمر گفت بهرام را که در چارشنبه مزن گام را
2 اگر زین به پیچی گزند آیدت همه کار ناسودمند آیدت
3 یکی باغ بد در میان سپاه ازین روی و زان روی بد رزمگاه
4 بشد چارشنبه هم از بامداد بدان باغ کامروز باشیم شاد
1 چنین گفت پس با سپه ساوه شاه که از جادوی اندر آرید راه
2 بدان تا دل و چشم ایرانیان بپیچد نیاید شما را زیان
3 همه جاودان جادوی ساختند همی در هوا آتش انداختند
4 برآمد یکی باد و ابری سیاه همی تیر بارید ازو بر سپاه
1 ز گفتار او شاد شد ساوه شاه بدو گفت ماناکه اینست راه
2 چو خراد برزین سوی خانه رفت برآمد شب تیره از کوه تفت
3 بسیجید و بر ساخت راه گریز بدان تا نیاید بدو رستخیز
4 بدان گه که شب تیرهتر گشت شاه به فغفور فرمود تا بیسپاه
1 ازان دشت بهرام یل بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید
2 بران کاخ بنهاد بهرام روی همان گور پیش اندرون راه جوی
3 همیراند تا پیش آن کاخ اسب پس پشت او بود ایزد گشسب
4 عنان تگاور بدو داد وگفت که با تو همیشه خرد باد جفت