1 نگه کن که شادان برزین چه گفت بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
2 بدرگه شهنشاه نوشین روان که نامش بماناد تا جاودان
3 زهردانشی موبدی خواستی که درگه بدیشان بیاراستی
4 پزشک سخنگوی وکنداوران بزرگان وکارآزموده سران
1 چنان بد که کسری بدان روزگار برفت از مداین ز بهر شکار
2 همیتاخت با غرم و آهو به دشت پراگند شد غرم و او مانده گشت
3 ز هامون بر مرغزاری رسید درخت و گیا دید و هم سایه دید
4 همیراند با شاه بوزرجمهر ز بهر پرستش هم از بهر مهر
1 شنیدم کجا کسری شهریار به هرمز یکی نامه کرد استوار
2 ز شاه جهاندار خورشید دهر مهست و سرافراز و گیرنده شهر
3 جهاندار بیدار و نیکو کنش فشاننده گنج بی سرزنش
4 فزاینده نام و تخت قباد گراینده تاج و شمشیر و داد
1 یکی پیر بد پهلوانی سخن به گفتار و کردار گشته کهن
2 چنین گوید از دفتر پهلوان که پرسید موبد ز نوشینروان
3 که آن چیست کز کردگار جهان بخواهد پرستنده اندر نهان
4 بدان آرزو نیز پاسخ دهد بدان پاسخش بخت فرخ نهد
1 چنین گوید از نامهٔ باستان ز گفتار آن دانشی راستان
2 که آگاهی آمد به آباد بوم بنزد جهاندار کسری ز روم
3 که تو زنده بادی که قیصر بمرد زمان و زمین دیگری را سپرد
4 پراندیشه شد جان کسری ز مرگ شد آن لعل رخساره چون زرد برگ