1 بیامد یکی مرد مزدک بنام سخنگوی با دانش و رای و کام
2 گرانمایه مردی و دانش فروش قباد دلاور بدو داد گوش
3 به نزد جهاندار دستور گشت نگهبان آن گنج و گنجور گشت
4 ز خشکی خورش تنگ شد در جهان میان کهان و میان مهان
1 چو بر تخت بنشست فرخ قباد کلاه بزرگی به سر برنهاد
2 سوی طیسفون شد ز شهر صطخر که آزادگان را بدو بود فخر
3 چو بر تخت پیروز بنشست گفت که از من مدارید چیزی نهفت
4 شما را سوی من گشادست راه به روز سپید و شبان سیاه
1 بیامد یکی مرد مزدک بنام سخنگوی با دانش و رای و کام
2 گرانمایه مردی و دانش فروش قباد دلاور بدو داد گوش
3 به نزد جهاندار دستور گشت نگهبان آن گنج و گنجور گشت
4 ز خشکی خورش تنگ شد در جهان میان کهان و میان مهان