1 چو شد پادشا بر جهان یزدگرد سپاه پراگنده را کرد گرد
2 نشستند با موبدان و ردان بزرگان و سالاروش بخردان
3 جهانجوی بر تخت زرین نشست در رنج و دست بدی را ببست
4 نخستین چنین گفت کن کز گناه برآسود شد ایمن از کینهخواه
1 بیامد بتخت کیی برنشست چنان چون بود شاه یزدانپرست
2 نخستین چنین گفت با مهتران که ای پرهنر پاکدل سروران
3 همیخواهم از داور بینیاز که باشد مرا زندگانی دراز
4 که که را به که دارم و مه به مه فراوان خرد باشدم روز به
1 چو هرمز برآمد به تخت پدر به سر برنهاد آن کیی تاج زر
2 چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم همی آب رشک اندر آمد به چشم
3 سوی شاه هیتال شد ناگهان ابا لشکر و گنج و چندی مهان
4 چغانی شهی بد فغانیش نام جهانجوی با لشکر و گنج و کام
1 چو بنشست با سوگ ماهی بلاش سرش پر ز گرد و رخش پرخراش
2 سپاه آمد و موبد موبدان هر آنکس که بود از رد و بخردان
3 فراوان بگفتند با او ز پند سخنها که بودی ورا سودمند
4 بران تخت شاهیش بنشاندند بسی زر و گوهر برافشاندند