1 چو شب دامن روز اندر کشید درفش خور آمد ز بالا پدید
2 بفرمود شاپور تا شد دبیر قلم خواست و انقاس و مشک و حریر
3 نوشتند نامه به هر مهتری به هر پادشاهی و هر کشوری
4 سرنامه کرد آفرین مهان ز ما بنده بر کردگار جهان
1 عرضگاه و دیوان بیاراستند کلید در گنجها خواستند
2 سپاه انجمن شد چو روزی بداد سرش پر ز کین و دلش پر ز باد
3 از ایران همی راند تا مرز روم هرانکس که بود اندران مرز و بوم
4 بکشتند و خانش همی سوختند جهانی به آتش برافروختند
1 یکی مرد بود از نژاد سران هم از تخمهٔ نامور قیصران
2 برانوش نام و خردمند بود زبان و روانش پر از بند بود
3 بدو گفت لشکر که قیصر تو باش برین لشکر و بوم مهتر تو باش
4 به گفتار تو گوش دارد سپاه بیفروز تاج و بیارای گاه
1 برانوش چون پاسخ نامه دید ز شادی دل پاکتن بردمید
2 بفرمود تا نامداران روم برفتند صد مرد زان مرز و بوم
3 درم بار کردند خروار شست هم از گوهر و جامهٔ بر نشست
4 ز دینار گنجی ز بهر نثار فراز آمد از هر سوی سی هزار
1 ز شاهیش بگذشت پنجاه سال که اندر زمانه نبودش همال
2 بیامد یکی مرد گویا ز چین که چون او مصور نبیند زمین
3 بدان چربه دستی رسیده به کام یکی برمنش مرد مانی به نام
4 به صورتگری گفت پیغمبرم ز دینآوران جهان برترم
1 ز شاپور زانگونه شد روزگار که در باغ با گل ندیدند خار
2 ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی
3 مر او را به هر بوم دشمن نماند بدی را به گیتی نشیمن نماند
4 چو نومید شد او ز چرخ بلند بشد سالیانش به هفتاد و اند