1 چنین تا برآمد برین چندگاه به ایران پراگنده گشته سپاه
2 به روم آنک شاپور را داشتی شب و روز تنهاش نگذاشتی
3 کنیزک نبودی ز شاپور شاد ازان کش ز ایرانیان بد نژاد
4 شب و روز زان چرم گریان بدی دل او ز شاپور بریان بدی
1 چو بر زد سر از برج شیر آفتاب ببالید روز و بپالود خواب
2 به جشن آمدند آنک بودی به شهر بزرگان جوینده از جشن بهر
3 کنیزک سوی چاره بنهاد روی چنانچون بود مردم چارهجوی
4 چو ایوان خالی به چنگ آمدش دل شیر و چنگ و پلنگ آمدش
1 بسی برنیامد برین روزگار که شد مردم لشکری شش هزار
2 فرستاد شاپور کارآگهان سوی طیسفون کاردیده مهان
3 بدان تا ز قیصر دهند آگهی ازان برز درگاه با فرهی
4 برفتند کارآگهان ناگهان نهفته بجستند کار جهان
1 به شاهی برو آفرین خواندند همه مهتران گوهر افشاندند
2 یکی موبدی بود شهرو به نام خردمند و شایسته و شادکام
3 بیامد به کرسی زرین نشست میان پیش او بندگی را ببست
4 جهان را همی داشت با داد و رای سپه را به هر نیک و بد رهنمای
1 ببود آن شب و خورد و گفت و شنید سپیده چو از کوه سر بر کشید
2 چو زرین درفشی برآورد راغ بر میهمان شد خداوند باغ
3 بدو گفت روز تو فرخنده باد سرت برتر از بر بارنده باد
4 سزای تومان جایگاهی نبود به آرام شایسته گاهی نبود
1 برانوش چون پاسخ نامه دید ز شادی دل پاکتن بردمید
2 بفرمود تا نامداران روم برفتند صد مرد زان مرز و بوم
3 درم بار کردند خروار شست هم از گوهر و جامهٔ بر نشست
4 ز دینار گنجی ز بهر نثار فراز آمد از هر سوی سی هزار