چو دارا به دل سوک از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 1
1. چو دارا به دل سوک داراب داشت
به خورشید تاج مهی برفراشت
...
1. چو دارا به دل سوک داراب داشت
به خورشید تاج مهی برفراشت
...
1. به مرد اندرون چند گه فیلقوس
به روم اندرون بود یکچند بوس
...
1. سکندر چو بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بپیمود راه
...
1. چو خورشید برزد سر از کوه و راغ
زمین شد به کردار زرین چراغ
...
1. چو دارا ز پیش سکندر برفت
به هر سو سواران فرستاد تفت
...
1. سکندر چو از کارش آگاه شد
که دارا به تخت افسر ماه شد
...
1. دبیر جهاندیده را پیش خواند
بیاورد نزدیک گاهش نشاند
...
1. چو آن پاسخ نامه دارا بخواند
ز کار جهان در شگفتی بماند
...
1. به نزدیک اسکندر آمد وزیر
که ای شاه پیروز و دانشپذیر
...
1. ز کرمان کس آمد سوی اصفهان
به جایی که بودند ز ایران مهان
...