1 چو آن پاسخ نامه دارا بخواند ز کار جهان در شگفتی بماند
2 سرانجام گفت این ز کشتن بتر که من پیش رومی ببندم کمر
3 ستودان مرا بهتر آید ز ننگ یکی داستان زد برین مرد سنگ
4 که گر آب دریا بخواهد رسید درو قطره باران نیاید پدید
1 چو خورشید برزد سر از کوه و راغ زمین شد به کردار زرین چراغ
2 جهاندار دارا سپه برگرفت جهان چادر قیر بر سرگرفت
3 بیاورد لشکر ز رود فرات به هامون سپه بیش بود از نبات
4 سکندر چو بشنید کامد سپاه بزد کوس و آورد لشکر به راه
1 سکندر چو بشنید کامد سپاه پذیره شدن را بپیمود راه
2 میان دو لشکر دو فرسنگ ماند سکندر گرانمایگان را بخواند
3 چو سیر آمد از گفتهٔ رهنمای چنین گفت کاکنون جزین نیست رای
4 که من چون فرستادهای پیش اوی شوم برگرایم کم و بیش اوی
1 به مرد اندرون چند گه فیلقوس به روم اندرون بود یکچند بوس
2 سکندر به تخت نیا برنشست بهی جست و دست بدی را ببست
3 یکی نامداری بد آنگه به روم کزو شاد بد آن همه مرز و بوم
4 حکیمی که بد ارسطالیس نام خردمند و بیدار و گسترده کام
1 دبیر جهاندیده را پیش خواند بیاورد نزدیک گاهش نشاند
2 یکی نامه بنوشت با داغ و درد دو دیده پر از خون و رخ لاژورد
3 ز دارای داراب بن اردشیر سوی قیصر اسکندر شهرگیر
4 نخست آفرین کرد بر کردگار که زو دید نیک و بد روزگار
1 سکندر چو از کارش آگاه شد که دارا به تخت افسر ماه شد
2 سپه برگرفت از عراق و براند به رومی همی نام یزدان بخواند
3 سپه را میان و کرانه نبود همان بخت دارا جوانه نبود
4 پذیره شدن را بیاراست شاه بیاورد ز اصطخر چندان سپاه
1 چو دارا ز پیش سکندر برفت به هر سو سواران فرستاد تفت
2 از ایران سران و مهان را بخواند درم داد و روزی دهان را بخواند
3 سر ماه را لشکر آباد کرد سر نامداران پر از باد کرد
4 دگر باره از آب زان سو گذشت بیاراست لشکر بران پهن دشت
1 ز کرمان کس آمد سوی اصفهان به جایی که بودند ز ایران مهان
2 به نزدیک پوشیدهرویان شاه بیامد یکی مرد با دستگاه
3 بدیشان درود سکندر ببرد همه کار دارا بر ایشان شمرد
4 چنین گفت کز مرگ شاهان داد نباشد دل دشمن و دوست شاد
1 چو دارا به دل سوک داراب داشت به خورشید تاج مهی برفراشت
2 یکی مرد بر تیز و برنا و تند شده با زبان و دلش تیغ کند
3 چو بنشست برگاه گفت ای سران سرافراز گردان و کنداوران
4 سری را نخواهم که افتد به چاه نه از چاه خوانم سوی تخت و گاه
1 به نزدیک اسکندر آمد وزیر که ای شاه پیروز و دانشپذیر
2 بکشتیم دشمنت را ناگهان سرآمد برو تاج و تخت مهان
3 چو بشنید گفتار جانوشیار سکندر چنین گفت با ماهیار
4 که دشمن که افگندی اکنون کجاست بباید نمودن به من راه راست