1 یکی رومئی بود میرین به نام سرافراز و به ارای و با گنج و کام
2 فرستاد نزدیک قیصر پیام که من سرفرازم به گنج و به نام
3 به من ده دلآرام دخترت را به من تازه کن نام و افسرت را
4 چنین گفت قیصر که من زین سپس نجویم بدین روی پیوند کس
1 ز میرین یکی بود کهتر به سال ز گردان رومی برآورده یال
2 گوی بر منش نام او اهرنا ز تخم بزرگان رویین تنا
3 فرستاد نزدیک قیصر پیام که دانی که ما را نژادست و نام
4 ز میرین به هر گوهری بگذرم به تیغ و به گنج درم برترم
1 چو نزدیک شد بیشه و جای گرگ بپیچید میرین و مرد سترگ
2 به گشتاسپ بنمود به انگشت راست که آن اژدها را نشیمن کجاست
3 وزو بازگشتند هر دو به درد پر از خون دل و دیده پر آب زرد
4 چنین گفت هیشوی کان سرفراز دلیرست و دانا و هم رزمساز
1 بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست بیاورد چون کارها گشت راست
2 ز دریا به زین اندر آورد پای برفتند یارانش با او ز جای
3 چو هیشوی کوه سقیلا بدید به انگشت بنمود و خود را کشید
4 خود و اهرن از جای گشتند باز چو خورشید برزد سنان از فراز
1 ز میرین یکی بود کهتر به سال ز گردان رومی برآورده یال
2 گوی بر منش نام او اهرنا ز تخم بزرگان رویین تنا
3 فرستاد نزدیک قیصر پیام که دانی که ما را نژادست و نام
4 ز میرین به هر گوهری بگذرم به تیغ و به گنج درم برترم
1 به قیصر خزر بود نزدیکتر وزیشان بدش روز تاریکتر
2 به مرز خزر مهتر الیاس بود که پور جهاندار مهراس بود
3 به الیاس قیصر یکی نامه کرد تو گفتی که خون بر سر خامه کرد
4 که چندین به افسوس خوردی خزر کنون روز آسایش آمد بسر
1 چو خورشید شد بر سر کوه زرد نماند آن زمان روزگار نبرد
2 شب آمد یکی پردهٔ آبنوس بپوشید بر چهرهٔ سندروس
3 چو خورشید ازان کوشش آگاه شد ز برج کمان بر سر گاه شد
4 ببد چشمهٔ روز چون سندروس ز هر سو برآمد دم نای و کوس
1 پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر بفرمود تا پیش او شد زریر
2 بدو گفت کاین جز برادرت نیست بدین چاره بشتاب وایدر مهایست
3 درنگ آوری کار گردد تباه میاسا و اسپ درنگی مخواه
4 ببر تخت و بالا و زرینه کفش همان تاج با کاویانی درفش
1 برین نیز بگذشت چندی سپهر به دل در همی داشت و ننمود چهر
2 بگشتاسپ گفت آن زمان جنگجوی که تا زندهای زین جهان بهر جوی
3 براندیش با این سخن با خرد که اندیشه اندر سخن به خورد
4 به ایران فرستم فرستادهای جهاندیده و پاک و آزادهای
1 به قیصر خزر بود نزدیکتر وزیشان بدش روز تاریکتر
2 به مرز خزر مهتر الیاس بود که پور جهاندار مهراس بود
3 به الیاس قیصر یکی نامه کرد تو گفتی که خون بر سر خامه کرد
4 که چندین به افسوس خوردی خزر کنون روز آسایش آمد بسر