چو سالار نوبت از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 9
1. چو سالار نوبت بیامد بدر
بشبگیر بستند گردان کمر
...
1. چو سالار نوبت بیامد بدر
بشبگیر بستند گردان کمر
...
1. منیژه خبر یافت از کاروان
یکایک بشهر اندر آمد دوان
...
1. بدانگه که رستم ببربر گره
برافگند و زد بر گره بر زره
...
1. برفتند با رستم آن هفت گرد
بنه اشکش تیزهش را سپرد
...
1. چو خورشید سر برزد از کوهسار
سواران توران ببستند بار
...
1. چو آگاهی آمد بشاه دلیر
که از بیشه پیروز برگشت شیر
...