1 به رستم چنین گفت فرخنده زال که برگیر کوپال و بفراز یال
2 برو تازیان تا به البرز کوه گزین کن یکی لشکر همگروه
3 ابر کیقباد آفرین کن یکی مکن پیش او بر درنگ اندکی
4 به دو هفته باید که ایدر بوی گه و بیگه از تاختن نغنوی
1 بزد مهره در جام بر پشت پیل ازو برشد آواز تا چند میل
2 خروشیدن کوس با کرنای همان ژنده پیلان و هندی درای
3 برآمد ز زاولستان رستخیز زمین خفته را بانگ برزد که خیز
4 به پیش اندرون رستم پهلوان پس پشت او سالخورده گوان
1 پسر بود زو را یکی خویش کام پدر کرده بودیش گرشاسپ نام
2 بیامد نشست از بر تخت و گاه به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
3 چو بنشست بر تخت و گاه پدر جهان را همی داشت با زیب و فر
4 چنین تا برآمد برین روزگار درخت بلا کینه آورد بار
1 ز ترکان طلایه بسی بد براه رسید اندر ایشان یل صف پناه
2 برآویخت با نامداران جنگ یکی گرزهٔ گاو پیکر به چنگ
3 دلیران توران برآویختند سرانجام از رزم بگریختند
4 نهادند سر سوی افراسیاب همه دل پر از خون و دیده پر آب
1 چنان شد ز گفتار او پهلوان که گفتی برافشاند خواهد روان
2 گله هرچ بودش به زابلستان بیاورد لختی به کابلستان
3 همه پیش رستم همی راندند برو داغ شاهان همی خواندند
4 هر اسپی که رستم کشیدیش پیش به پشتش بیفشاردی دست خویش
1 ز ترکان طلایه بسی بد براه رسید اندر ایشان یل صف پناه
2 برآویخت با نامداران جنگ یکی گرزهٔ گاو پیکر به چنگ
3 دلیران توران برآویختند سرانجام از رزم بگریختند
4 نهادند سر سوی افراسیاب همه دل پر از خون و دیده پر آب