1 دل روشن من چو برگشت از اوی سوی تخت شاه جهان کرد روی
2 که این نامه را دست پیش آورم ز دفتر به گفتار خویش آورم
3 بپرسیدم از هر کسی بیشمار بترسیدم از گردش روزگار
4 مگر خود درنگم نباشد بسی بباید سپردن به دیگر کسی
1 بدین نامه چون دست کردم دراز یکی مهتری بود گردنفراز
2 جوان بود و از گوهر پهلوان خردمند و بیدار و روشن روان
3 خداوند رای و خداوند شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم
4 مرا گفت کز من چه باید همی که جانت سخن برگراید همی
1 جهان آفرین تا جهان آفرید چون او مرزبانی نیامد پدید
2 چو خورشید بر چرخ بنمود تاج زمین شد به کردار تابنده عاج
3 چه گویم که خورشید تابان که بود کز او در جهان روشنایی فزود
4 ابوالقاسم آن شاه پیروز بخت نهاد از بر تاج خورشید تخت