وَهُوَ المُشْتَمِلُ عَلَی الغَرَضِ الْمَقْصُودِ بَیانُهُ فی هذِهِ التّماهِیدِ. ای دوست دین، و طالب کلمات حق الیقین بدانکه از سؤالات تو جواب خواهیم کردن: یکی «اللّهُ نُورُ السَّموات وَالأَرضِ». و دیگر «أوّلَ ما خَلَقَ اللّهُ نُوری» وسیم «اَلْمُؤمِنُ مِرآة المِؤمِنِ». ,
جواب اول:سؤال آغاز بقرآن شاید کرد که «أللّهُ نُورُ السّمواتِ وَالأَرْضِ». دریغا هرگز تفسیر این آیت که گفته است، آنگاه کسی را توقع باشد که من نیز بگویم! من در هیچ کتاب، تفسیرو بیان این آیت ندیدهام؛ اما ندانم که تو دیدهای یا نه؟ من دیدهام، اما در کتاب «وَعِنْدَهُ اَمُّ الکِتاب»بی حرف و صوت؛ و لکن نمیدانم که چون با حرف و صوت آرم چگونه بود! ,
اکنون گوش دار: متکلمان و علمای جهل میگویند که خدا را نور نشاید خواند. چرا؟ زیرا که «النُورُ عِبارَةٌ عُمّا لابَقاءَ لَهُ زمانَیْنِ»، و محدث باشد، این سخن راست باشد، اما آنکس که گویند که نور او، ایننور باشد؛ و این صفت غلط باشد، از نامهای او، یکی نور است و این نور منور جمله نورهاست، دریغا نورها بر اقسام است: نور آفتابو نور ماهتابست، نور آتش است ونور گوهر است، نور زر است نور لعل و پیروزج باشد، و نوری دیگر که نام باشد چنانکه نورالدین و یا نور<العین>. آنکس که جز نور آفتاب ندیده باشد، چون پیش اونام و شرح نورهای دیگر گویند؛ قبول نکند و منکر باشد. ,
دریغا حجةالاسلام ابوحامد محمد الغزالی- رضی اللّه عنه- چه بیان خوب میکند؛ و شمهای از این نور بیان کرد و گفت: «ألنُّورُ عِبارَةٌ عَمّا تَظْهَرُ بِهِ الأشْیاءُ» یعنی نور آن باشد که چیزها بجز از نور نتوان دید، و ظلمت بنور ظاهر شود. اگر نور این معنی دارد، اطلاق نور حقیقی خود بر خدا آید، و بر دیگر نورها باسم مجاز افتد. همه موجودات عالم خود معدوم بودند؛ پس بنور او و قدرت و ارادت او موجود شدند. پس چون وجود آسمان و زمین از قدرت و ارادت او باشد، «اللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأَرْض» جز وی نباشد. هرگز هیچ ذره را در ظلمت توان دید؟ نه، ظهور و کشف ذرات بوجود طلوع آفتاب باشد. اگر طلوع آفتاب نباشد، وجود ذرات نتوان دید و معدوم نماید. اگر طلوع نور «اللّهُ نُورُ السّمواتِ وَالأَرْض» نبودی، وجود ذرات «وَإِذا أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِم ذُرَّیتَهُم» هرگز نبودی. ,
ای عزیز گوش دار سؤال خود را که پرسیدهای که «وَیَسأَلونَکَ عَن الرّوحِ قُلْ الرّوحُ مِن أمْرِ ربّی». اما ندانم که جملۀ چیزها که در باطن تو پوشیده است بدانستی؟ آنگاه پس از شناس اینهمه، طالب حقیقت روح باشی. دانم که تو گویی: من بجز از قالب و روح دیگر چه چیز باشم؟ اکنون گوش دار انشاءاللّه که بدانجای رسی که هر صفتی از صفات تو بر تو عرض کنند، چون آنجا برسی هفتاد هزار صورت بر تو عرض کنند، هر صورتی را بر شکل صورت خود بینی، گویی که من خود یکیام هفتاد هزار از یکی بودن چون صورت بندد؟ و این آن باشد که هفتاد هزار خاصیت و صفت در هر یکی از بنی آدم متمکن و مندرجست، و در همه باطنها تعبیه است؛ هر خاصیتی و هر صفتی شخصی و صورتی دیگر شود. مرد چون این صفات را ببیند پندارد که خود اوست، او نباشد ولیکن ازو باشد. این صفات بعضی محموده و صفات خیر باشد، و بعضی مذمومه و صفات شر باشد. و این صفات بتمام نتوان عد و شرح کردن، این بروزگار در نتوان یافت و دید. اما در قالب تو، چون تویی تعبیه کردهاند و تو بحقیقت، آن لطیفه که حامل قالب تو آمده است، نتوانی یافت؛ و چون بدان لطیف رسی بدانی که «إِذاتَمَّ الفَقْرُ فَهُوَ اللّه» چه باشد. ,
دریغاهرگز ندانستهای که قلب لطیفه است و از عالم علوی است و قالب کثیف است و از عالم سفلی است. خود هیچ الفت و مناسبت میان ایشان نبود و نباشد؛ واسطه و رابطۀ میان دل و قالببر گماشتند که «إنَّ اللّهَ یَحولُ بَیْنَالمَرْءِ و قَلْبِه» تا ترجمان قلب و قالب باشد تا آنچه نصیب دل باشد دل با آن لطیفه بگوید و آن لطیفه با قالب بگوید. ,
دریغا از «ألَمْ نَشْرَح لَکَ صَدْرَک» چه فهم کردهای؟ اگر قلب را مجرد در قالب تعبیه کردندی، قلب با قالب قرار و انس نگرفتی، و قالب باحوال قلب طاقت نداشتی و گداخته شدی. این لطیفه حقیقت آدمی را واسطه و حایل کردند میان قلب و قالب. دریغا این قدر دانی که قلب ملکوتیست و قالب ملکی؛ در ملک کسی زبان ملکوت نداند اگر زبان جبروتی نباشد. اگر خواهی مثالش بشنو: عجمی زبان عربی فهم نکند الا بواسطۀ ترجمانی که هم عربیت داند و هم عجمیت. آخر معلوم باشد که جز این پنج حواس صورتی پنج حواس معنوی و باطنی هست. اکنون این همه در نهاد تو تعبیه است. ,
دریغا تو قلبی و این نهادی لطیفه که گفته شد، ونفسی و قلبی و روحی، و جز از روح اگر چیزی دیگر هستی چون آنجا رسی، خود به بینی که مصطفی- صلعم- طبیب حاذق بود، و مصالح و مفاسد ضرورت بود او را نگاه داشتن؛ زیرا که افشاکردن و ظاهر گفتن این اسرار بسیاری خلل و مفاسد گروهی را حاصل شدی و بیشتر خلق فهم نکردندی. لاجرم «کَلِّم الناسَ علی قَدَرِ عُقولِهِم» بکار درآورد تا همه را بر جای بداشت. ,