1 بیا ای صبح نوروزی، نظر کن منظر ما را ز دامان «مدا» بنگر فضایی بس مصفا را
2 ز نور تازه خورشید، فرش سرخ دریا را عمارت «قزل طورپاق» از این پرتو مطلا را
3 همه باغات تازه سبز در اطراف آنجا را «قز» و آن تل در آب شگفت آر معما را
4 درختان را شکوفه، زیورین کرده سراپا را کشیده زان میان سروی، به هرسو راست بالا را
1 چو فردا روز نوروز است و نوروز جهان آید رود این سال فرتوت و یکی سال جوان آید
2 از این خوابم چنین یابم که سالی خوش روان آید که آن نامهربان یارم، به خوابم مهربان آید
3 اگرچه من حکیمم این سخن لَغوَم گمان آید به نزد من زمان یکرنگ و یکسان است هر روزی
4 ولی امروز هست، آن روز تاریخی و دستانی که عالم برکند، این رخت چرکین زمستانی
1 بتا دیشب در آن کشتی که بردی بر مدا ما را نمیدانم خدا میبردمان یا ناخدا ما را
2 همیدانم که راند از آن خطر، دیشب خدا ما را ندیدی چون کشاندی سیل موج، از هرکجا ما را
3 بهر غلتاندن کشتی، نمودی جابهجا ما را خدا دیگر چنین شب را نیارد بر کسی روزی
4 در آن حالت تو ای مه، خیره بودی موج دریا را من از عشق تو، از خود رفته محروم آن تماشا را
1 تو گر آیی و گر نایی، روم من خود به کار خود به حکم رسم نوروزی و مرسوم دیار خود
2 صراحی را نشانی، چون رفیقی در کنار خود وز او دستور خواهم در قرار عشق یار خود
3 بدو این سال نو سازم، محول کار و بار خود که خوش دارد مرا، این عشق با پاکی و پیروزی
4 نگارا! اولین گامی که بردارم، به هر راهم: ترا گویم، ترا پویم، ترا جویم، ترا خواهم
1 به مانند چنین روزی، به پیشینعهد در ایران به نام پاک شَت زرتشت، سبزه در چمنزاران
2 مقدس بوده است و مرزبان، در مرز با یاران نشستندی و خواندندی، ثنای هرمزآثاران
3 که خود این سبز نوروزی ما رسمی است زآن دوران که ای سبزه فراوانمان نما، این سال نوروزی
4 به زیور ساحت آتشکده، چون حجله کردندی ز عشق هرمز آن حجله، به آتش سجده بردندی
1 نگارینا! من آن خواهم که با توفیق یزدانی همان مهری که مابین من و تو هست میدانی
2 شود تولید بین ما هر ایرانی و عثمانی همان روز است میبینم، تبه این شاه ظلمانی
3 ز ظل (طلعت) و (انور) فضای شرق نورانی همان گونه که تو با طلعت خود، عالمافروزی
4 میان این دو قوم، الفت مقام معنوی دارد دلیل منطق من را، کتاب مثنوی دارد
1 ندارم شکوهای از عشق، در دل آتشی دارم که من از پرتو این آتش است ار تابشی دارم
2 مبادا ای طبیب، اندر علاج من بیندیشی که من حال خوشی، در سایه این ناخوشی دارم
3 بلی عشق است کآسایش رباید، از جهان لیکن من اندر عین بیآسایشی، آسایشی دارم
4 نکردم پر ز آلایش، چو اسلاف، این سخن اما بسی آسایش اندر آن، ز بی آلایشی دارم
1 ایزد اندر عالمت، ای عشق تا بنیاد داد عالمی بر باد شد، بنیادت ای بر باد باد
2 من نه آن بودم که آسان رفتم، اندر دام عشق آفرین بر فرط، استادی آن صیاد باد
3 سنگدل صیاد، آخر رحم کن، این صید تو: تا به کی در بند باشد؟ لحظهای آزاد باد
4 ناله من چون رسد، هرشب به گوش بیستون بانگ برآرد که: فرهاد و فغانش یاد باد
1 نگارینا! من آن خواهم که با توفیق یزدانی همان مهری که مابین من و تو هست میدانی
2 شود تولید بین ما هر ایرانی و عثمانی همان روز است میبینم، تبه این شاه ظلمانی
3 ز ظل (طلعت) و (انور) فضای شرق نورانی همان گونه که تو با طلعت خود، عالمافروزی
4 میان این دو قوم، الفت مقام معنوی دارد دلیل منطق من را، کتاب مثنوی دارد