1 هر گناهی، که آدمی عمدا به عالم میکند احتیاج است: آن که اسبابش فراهم میکند
2 ورنه، کی عمدا گناه، اولاد آدم میکند؟ یا که از بهر خطا خود را مصمم میکند!
3 احتیاج است: آن که زو طبع بشر، رم میکند شادی یکساله را، یکروزه ماتم میکند!
4 احتیاج است: آن که قدر آدمی کم میکند! در بر نامرد، پشت مرد را خم میکند!
«با عشق وطن مندرجات ذیل را در اینجا ثبت مینمایم، شاید بعد از من یادگار بماند و موجب آمرزش روح من باشد باید دانست: این ابیات فقط و فقط اثر احساسات ناشیه از معاهده دولتین انگلستان و ایران است که از طبع من تراوش کرده و این نبوده مگر این قرارداد در ذهن این بنده جز «یک معامله فروش ایران به انگلستان!» طور دیگر تلقی نشده! این است که با اطلاع از این مسئله شب و روز در وحشتم، هرگاه راه میروم، فرض میکنم که روی خاکی قدم برمیدارم که تا دیروز مال من بوده و حال ازآن دیگری است! هر وقت آب میخورم میدانم این آب . . . الخ. از اینرو هر لحظه نفرینی به مرتکب این معامله میگفتم، تقریبا قصیدهها ،غزلها و مقالهها در این خصوص تهیه کرده ولی چون هیچکس پیرامونم برای ثبت و حفظ آنها نبوده، تقریبا تمام آنها از یاد رفت، بیآنکه اثری کرده باشد. فقط ابیات زیر است که از میان آنها به خاطرم مانده.»: ,
2 هرچه من ز اظهار راز دل، تحاشی میکنم بهر احساسات خود، مشکلتراشی میکنم
3 ز اشک خود بر آتش دل، آبپاشی میکنم باز طبعم بیشتر، آتشفشانی میکند
4 ز انزلی تا بلخ و بم را، اشک من گل کرده است غسل بر نعش وطن، خونابه دل کرده است
1 آسمانت فتنهبار است و زمینت فتنهزار دست زرعت تخم غمپاش است و تخم دلفگار
2 ای عجب! زین تخمکار و وااسف زآن تخمزار تخم در دل ریخته، از دیده روید زارزار
3 وه ز تو ای زارع آزرمکار روزگار، ای روزگار!
4 دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان با بدان خوبی و با خوبان بدی ای قلتبان!
1 در منتهاالیه خیابان، بود پدید تهران برون شهر، خرابه یکی بنای
2 گسترده مه، ز روزنه شاخهای بید فرشی که تا بد، ار بلرزد همی هوای
3 ساعت دوازده است، هلا نیمهشب رسید جز وای وای جغد نیاید دگر صدای
4 یک بیستساله شاعری، آواره و فرید با هیکل نحیف و خیالات غمفزای
1 شهر فرنگ است ای کلانمدیها! موقع جنگ است ای کلانمدیها!
2 خصم که از رو نمیرود، تو ببین روش آهن و سنگ است ای کلانمدیها!
3 بنده قلم دستم است و دست شماها بیل و کلنگ است، ای کلانمدیها!
4 زور بیارید ای کلانمدیها! دست درآرید ای کلانمدیها!
1 زمان نزع هجده ساله عاشق دختری دیدم ابا سیمای پراندوه و اندر رفته چشمانی:
2 فتاده گوشهای، اندر اتاقی زار و پژمرده ز فرط بیکسی، بنهاده بر دیوار پیشانی!
3 عیان می بود، که بیماری سل است، از وضع سیمایش بلی هم درد روحی بودش و هم درد جسمانی
4 چو گه فکر شفا می کرد، مأیوسانه می گفت این به غیر از مرگ دیگر نیست، بر این درد درمانی!
1 در تکاپوی غروب است، ز گردون خورشید دهر پر بیم شد و رنگ رخ دشت پرید
2 دل خونین سپهر از افق غرب دمید چرخ از رحلت خورشید سیه می پوشید
3 سال بگذشته بشد، ظرف زمانش لبریز ریخت بر ساحت این نامتناهی دهلیز
4 در کف سال نو، آینده اسرارآمیز همچو مرغی به نوائی هجن و لحن ستیز