1 در تکاپوی غروب است، ز گردون خورشید دهر پر بیم شد و رنگ رخ دشت پرید
2 دل خونین سپهر از افق غرب دمید چرخ از رحلت خورشید سیه می پوشید
3 سال بگذشته بشد، ظرف زمانش لبریز ریخت بر ساحت این نامتناهی دهلیز
4 در کف سال نو، آینده اسرارآمیز همچو مرغی به نوائی هجن و لحن ستیز
1 آسمانت فتنهبار است و زمینت فتنهزار دست زرعت تخم غمپاش است و تخم دلفگار
2 ای عجب! زین تخمکار و وااسف زآن تخمزار تخم در دل ریخته، از دیده روید زارزار
3 وه ز تو ای زارع آزرمکار روزگار، ای روزگار!
4 دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان با بدان خوبی و با خوبان بدی ای قلتبان!
1 زمان نزع هجده ساله عاشق دختری دیدم ابا سیمای پراندوه و اندر رفته چشمانی:
2 فتاده گوشهای، اندر اتاقی زار و پژمرده ز فرط بیکسی، بنهاده بر دیوار پیشانی!
3 عیان می بود، که بیماری سل است، از وضع سیمایش بلی هم درد روحی بودش و هم درد جسمانی
4 چو گه فکر شفا می کرد، مأیوسانه می گفت این به غیر از مرگ دیگر نیست، بر این درد درمانی!
«با عشق وطن مندرجات ذیل را در اینجا ثبت مینمایم، شاید بعد از من یادگار بماند و موجب آمرزش روح من باشد باید دانست: این ابیات فقط و فقط اثر احساسات ناشیه از معاهده دولتین انگلستان و ایران است که از طبع من تراوش کرده و این نبوده مگر این قرارداد در ذهن این بنده جز «یک معامله فروش ایران به انگلستان!» طور دیگر تلقی نشده! این است که با اطلاع از این مسئله شب و روز در وحشتم، هرگاه راه میروم، فرض میکنم که روی خاکی قدم برمیدارم که تا دیروز مال من بوده و حال ازآن دیگری است! هر وقت آب میخورم میدانم این آب . . . الخ. از اینرو هر لحظه نفرینی به مرتکب این معامله میگفتم، تقریبا قصیدهها ،غزلها و مقالهها در این خصوص تهیه کرده ولی چون هیچکس پیرامونم برای ثبت و حفظ آنها نبوده، تقریبا تمام آنها از یاد رفت، بیآنکه اثری کرده باشد. فقط ابیات زیر است که از میان آنها به خاطرم مانده.»: ,
2 هرچه من ز اظهار راز دل، تحاشی میکنم بهر احساسات خود، مشکلتراشی میکنم
3 ز اشک خود بر آتش دل، آبپاشی میکنم باز طبعم بیشتر، آتشفشانی میکند
4 ز انزلی تا بلخ و بم را، اشک من گل کرده است غسل بر نعش وطن، خونابه دل کرده است
1 شهر فرنگ است ای کلانمدیها! موقع جنگ است ای کلانمدیها!
2 خصم که از رو نمیرود، تو ببین روش آهن و سنگ است ای کلانمدیها!
3 بنده قلم دستم است و دست شماها بیل و کلنگ است، ای کلانمدیها!
4 زور بیارید ای کلانمدیها! دست درآرید ای کلانمدیها!
1 هر گناهی، که آدمی عمدا به عالم میکند احتیاج است: آن که اسبابش فراهم میکند
2 ورنه، کی عمدا گناه، اولاد آدم میکند؟ یا که از بهر خطا خود را مصمم میکند!
3 احتیاج است: آن که زو طبع بشر، رم میکند شادی یکساله را، یکروزه ماتم میکند!
4 احتیاج است: آن که قدر آدمی کم میکند! در بر نامرد، پشت مرد را خم میکند!
1 در منتهاالیه خیابان، بود پدید تهران برون شهر، خرابه یکی بنای
2 گسترده مه، ز روزنه شاخهای بید فرشی که تا بد، ار بلرزد همی هوای
3 ساعت دوازده است، هلا نیمهشب رسید جز وای وای جغد نیاید دگر صدای
4 یک بیستساله شاعری، آواره و فرید با هیکل نحیف و خیالات غمفزای