1 شاد کن جان من، که غمگین است رحم کن بر دلم، که مسکین است
2 روز اول که دیدمش گفتم: آنکه روزم سیه کند این است
3 روی بنمای، تا نظاره کنم کارزوی من از جهان این است
4 دل بیچاره را به وصل دمی شادمان کن، که بیتو غمگین است
1 مشو، مشو، ز من خستهدل جدا ای دوست مکن، مکن، به کف اندُهم رها ای دوست
2 برس، که بیتو مرا جان به لب رسید، برس بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست
3 بیا، که بیتو مرا برگ زندگانی نیست بیا، که بیتو ندارم سر بقا ای دوست
4 اگر کسی به جهان در، کسی دگر دارد من غریب ندارم مگر تو را ای دوست
1 کی ببینم چهرهٔ زیبای دوست؟ کی ببویم لعل شکرخای دوست؟
2 کی درآویزم به دام زلف یار؟ کی نهم یک لحظه سر بر پای دوست؟
3 کی برافشانم به روی دوست جان؟ کی بگیرم زلف مشکآسای دوست؟
4 این چنین پیدا، ز ما پنهان چراست؟ طلعت خوب جهان پیمای دوست
1 یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست
2 در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست
3 من رفته از میانه و او در کنار من با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست
4 جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست
1 جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست
2 این چشم جهان بین مرا در همه عالم جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست
3 وین جان من سوخته را جز سر زلفت اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست
4 یک لحظه غمت از دل من مینشود دور گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست
1 هر دلی کو به عشق مایل نیست حجرهٔ دیو خوان، که آن دل نیست
2 زاغ گو، بیخبر بمیر از عشق که ز گل عندلیب غافل نیست
3 دل بیعشق چشم بینور است خود بدین حاجت دلایل نیست
4 بیدلان را جز آستانهٔ عشق در ره کوی دوست منزل نیست
1 ساقی، ار جام می، دمادم نیست جان فدای تو، دردیی کم نیست
2 من که در میکده کم از خاکم جرعهای هم مرا مسلم نیست
3 جرعهای ده، مرا ز غم برهان که دلم بیشراب خرم نیست
4 از خودی خودم خلاصی ده کز خودم زخم هست مرهم نیست
1 عشق سیمرغ است، کورا دام نیست در دو عالم زو نشان و نام نیست
2 پی به کوی او همانا کس نبرد کاندر آن صحرا نشان گام نیست
3 در بهشت وصل جانافزای او جز لب او کس رحیق آشام نیست
4 جمله عالم جرعه چین جام اوست گرچه عالم خود برون از جام نیست
1 دل، که دایم عشق میورزید رفت گفتمش: جانا مرو، نشنید رفت
2 هر کجا بوی دلارامی شنید یا رخ خوب نگاری دید رفت
3 هرکجا شکرلبی دشنام داد یا نگاری زیر لب خندید رفت
4 در سر زلف بتان شد عاقبت در کنار مهوشی غلتید رفت
1 آه، به یکبارگی یار کم ما گرفت! چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت
2 بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت
3 دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟
4 دیدهٔ گریان مگر بر جگر آبی زند؟ کاتش سودای او در دل شیدا گرفت