1 عاشقان در کمین معشوقند ساکنان زمین معشوقند
2 عاشقان را ز دوست نگزیرد بلبل اندر هوای گل میرد
3 اندرین ره، اگر مقامی هست هس ماوای عاشقان الست
4 چون که حسن آمد از عدم به وجود عشق در نور او ملازم بود
1 ای ربوده دلم به رعنایی این چه لطف است و این چه زیبایی؟
2 بیم آن است کز غم عشقت سر برآرد دلم به شیدایی
3 از جمالت خجل شود خورشید گر تو برقع ز روی بگشایی
4 زیر برقع، چو آفتاب منیر اندر ابر لطیف پیدایی
1 عکس هر مویت، ای بت رعنا در دماغم رگی است از سودا
2 از وصال قد تو ای دلدار نیست جز گیسوی تو برخوردار
3 فرق کردن به چشم سر نتوان موی فرق تو را، ز موی میان
4 شد دلم، تا شدم گرفتارت به طمع طرههای طرارت
1 شیخ السلام امام غزالی آن صفا بخش حالی و قالی
2 واله حسن خوبرویان بود در ره عشق دوست جویان بود
3 بود چشم صفای آن صادق برنگاری، به جان، چنان عاشق
4 که همی شد سوار اندر ری وز مریدان فزون ز صد در پی
1 دل دیوانه باز بر در عشق به دمی درکشید ساغر عشق
2 باز جانم به مهر دربند است مهره گرد آمده به ششدر عشق
3 کرد بازم مشام جان خوشبو نکهتی از بخور مجمر عشق
4 وه! که ناگه بسر برآید باز دیگ سودای ما بر آذر عشق
1 اگر، ای آرزوی جان که تویی باز بینم تو را چنان که تویی
2 شوم از قید جسم و جان فارغ به تو مشغول وز جهان فارغ
3 گر تو روزی به گفتن سخنی التفاتی کنی به مثل منی
4 چون حدیث تو بشنود گوشم رود از حال خویشتن هوشم
1 سهل گفتی به ترک جان گفتن من بدیدم، نمیتوان گفتن
2 جان فرهاد خسته شیرین است کی تواند به ترک جان گفتن؟
3 دوست میدارمت به بانگ بلند تا کی آهسته و نهان گفتن؟
4 وصف حسن جمال خود خود گو حیف باشد به هر زبان گفتن
1 جز حدیث تو من نمیدانم خامشی از سخن نمیدانم
2 در کمند غم تو پا بستم وز می اشتیاق تو مستم
3 دیدهٔ ما، اگر چه بینور است لیک نزدیک بین هر دور است
4 ساکن است او، مگر تو بشتابی در نیابد، مگر تو دریابی
1 چون درآمد به شهر دوست فقیر کرد اوصاف حسن او تقریر
2 اندر آمد به مسجد جامع زو کرامات اولیا لامع
3 بعد از آن چون نماز جمعه بکرد با جماعت، فقیر صاحب درد
4 از مصلی فراز منبر شد مجلس عاشقان منور شد