1 میان یک دله یاران بسی حکایتهاست که آن سخن به زبان قلم نیاید راست
2 چه دانم و چه نمایم؟ چه گویم و چه کنم؟ که جان من ز غم عاشقی بخواهد کاست
1 فرزند عزیز، قرةالعین کبیر بادات خدا در همه احوال نصیر
2 بپذیر به یادگار این نسخه ز من میکن نظری درو ولی یاد بگیر
3 میخواست پدر که با تو باشد همه عمر اما چه توان کرد؟ چنین بد تقدیر
1 به طعنه گفت مرا دوستی که: ای زراق چرا همیشه شکایت کنی ز دست فراق؟
2 وصال یار نبودت فراق را چه کنی؟ نشان عشق نداری، چه لافی از عشاق؟
3 بسی بگفت ازینگونه، گفتمش: بشنو جواب من ز سر صدق، بیریا و نفاق:
4 تو گیر خود که نبوده است هیچ یار مرا به هیچ یار نیم در جهان به جان مشتاق
1 گر چه بیماری ای نسیم سحر خبر من به مولتان برسان
2 ورچه در خورد نیست خدمت من به بزرگان خردهدان برسان
3 به زبانی که بیدلان گویند سخن من بدان زبان برسان
4 خبر از حال من بدان دیده صبح گاهی به گلستان برسان
1 دریغا روزگار خوش که من در جنب میمونت بدم با بخت هم کاسه، بدم با کام همزانو
2 رسم گویی در آن حضرت دگرباره من مسکین عسیالایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا
1 دریغا روزگار ما و آن ایام در مهرش همی گویم به صد زاری، سر ادبار بر زانو
2 چو یاد آرم من از ایشان به هر ساعت همی گویم: عسیالایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا
1 چو یاد آرم از آن ساعت که خرم طبع بنشستم لبم پر خنده، با یاران و با احباب همزانو
2 بر آرم آه سوز از دل، به صد زاری و پس گویم: عسیالایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا
1 راحت دوستان عمادالدین چون که امروز بهترک هستی
2 در کف محنت خودی امروز؟ یا نه از دست رنج وارستی
3 همچو ماهی بر آسمان نشاط یا چو ماهی فتاده در شستی؟
4 یا بهانه است اینهمه، خود تو از قدح های عشق سرمستی؟
1 ای رند قلندر کیش، می نوش ز کس مندیش انگار همه کم بیش، زیرا که دل درویش
2 در دیر شو و بنشین، با خوش پسری شیرین شکر ز لبش میچین، تا چند ز کفر و دین؟
3 گفتم که: مگر جستم، وز دام بلا رستم دل در پسری بستم، کز یاد لبش مستم
4 ساقی، می مهرانگیز، در ساغر جانم ریز چون مست شوم برخیز، زان طرهٔ شورانگیز