1 دلبری دارم به رخ چون آفتاب خاوری خیره گردد دیده از رویش چو در وی بنگری
2 از رخ زیبا و چشم مست گاه دلبری می نماید معجز عیسی و سحر سامری
3 هست پیدا بر رخ عاشق که وقت ساحری میکند چشمش بصد دستان و صنعت زرگری
4 از پی چوکان زدن چون رخ سوی میدان کند عالمی را دل بسان گوی سرگردان کند
1 ایدوستان ز صبر قبائی ببر کنید دنیا پلیست از سر این پل گذر کنید
2 از تنگنای حبس طریق نجات نیست یکره بسوی عالم باقی سفر کنید
3 پرواز در ریاض جنانتان گر آرزوست از حلم و علم بال بسازید و پر کنید
4 بینید روی دوست در آئینه روان گر صیقلش بناله و آه سحر کنید