آثار شیخ بهایی

صفحه 1 از 1
1 اثر از حکایت ۲۳ در موش و گربه شیخ بهایی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر حکایت ۲۳ در موش و گربه شیخ بهایی شعر مورد نظر پیدا کنید.

حکایت ۲۳ در موش و گربه شیخ بهایی

آورده‌اند که در شهر کاشان دو شخص دکان خربزه فروشى داشتند، میخریدند و میفروختند. یکى همیشه در دکان بود و یکى در تردد و گردش، و آن شریک که در تردد بود از شریک دیگر پرسید که امروز چیزى فروخته‌یى؟. گفت: نه و اللّه!. گفت: چیزى خورده‌یى!. گفت: نه!. گفت: پس خربزه‌ى بزرگى که دیروز نشان کرده‌ام کجا رفته که حالا معلوم و پیدا نیست؟! و من در فکر آنم که در وقت خوردن آن خربزه رفیق داشته‌یى یا نه؟ و این گفتگو را که میکنم میخواهم بدانم که رفیق تو که بوده است. شریک گفت: اى مرد بواللّه العظیم سوگند که رفیقى نداشته و من نخورده‌ام!. آن مرد بشریکش گفت: من کسى را باین کج جلقى و تند خوئى ندیده‌ام که بهر حرفى از جاى درآید و قسم خورد، من کى مضایقه در خوردن خربزه با تو کرده‌ام؟ مطلب و غرض آنست میترسم این خربزه را اگر تنها خورده باشى آسیبى بتو رسد چرا که آن خربزه بسیار بزرگ بوده. آن رفیق بشریک خود گفت: بخدا و رسول و بقرآن و دین و مذهب و ملت قسم که من نخورده‌ام!. بعد آن مرد گفت: حالا اینها را که تو میگوئى اگر کسى بشنود گمان میکند که من در خوردن خربزه با تو مضایقه داشته‌ام، زینهار اى برادر از براى اینچنین چیز جزئى از جاى برآئى! اینقدر میخواهم که بگوئى تخم آن خربزه چه شد و اگر نه خربزه فداى سر تو، بگذار خورده باشى. آن مرد از شنیدن این گفتگو بیتاب شد و بدنیا و آخرت و بمشرق و بمغرب و بعیسى و موسى قسم خورد که من ابدا نخورده‌ام. آن مرد گفت: این قسمها را براى کسى بخور که تو را نشناخته باشد، با وجود این من قول تو را قبول و باور دارم که تو نخورده‌یى اما کج خلقى تا باین حد خوب نمیباشد. الحاصل پس از گفتگوى زیاد. آن شریک بیچاره گفت: اى برادر من نگاه کن ببین! تو چرا اینقدر بى‌اعتقادى؟ قسمى و سوگندى دیگر نمانده که یاد نمایم، پس از این از من چه میخواهى؟، این خربزه را بهر قیمت که میدانى بفروش میرسد از حصه‌ى من کم نموده و حساب کن!. آن مرد گفت: اى یار من از آن گذشتم و قیمت هم نمیخواهم، بد کردم، اگر من بعد از این مقوله حرف زنم مرد نباشم، میخواهم حالا بدانم که پوست آن خربزه باسب دادى و یا بیابو و یا بدور انداختى؟. آن فقیر تاب نیاورد، گریبان خود را پاره پاره کرد و رو بصحرا نمود. اى موش تو نیز در هر حرفى پانصد کلمه از من دلیل و نظیر خواستى و قبول کردى و باز از سر نو گرفتى و گفتگو میکنى. موش چون این نظیر را از گربه شنید سکوت اختیار کرد. گربه گفت: اى موش چرا ساکت شده‌یى؟. موش گفت: اى شهریار بیش از این دردسر دادن خوب نیست، اگر شفقت فرمائى تا برویم و صحبت را بوقت دیگر گذرانیم اصلح و بهتر خواهد بود، چرا که گفته‌اند: یار باقى صحبت باقى‌ گربه گفت. بلى بسیار خوب! حالا تو برو بخانه‌ى خود که ما هم برویم، لکن اى موش میخواهم مرا حلال و آزاد کنى زیرا که اراده‌ى سفر خراسان دارم و میترسم که مبادا اجل در رسد و مرگ امان ندهد که بار دیگر بصحبت یکدیگر برسیم، چرا که گفته‌اند. ,

2 افکند بغربت فلک بیباکم آواره بکرد گردش افلاکم

3 یا رب ز کدام چشمه نوشم آبى؟ آیا بکدام گوشه باشد خاکم؟

پس چون موش از گربه این را شنید در دل شوق تمام بهم رسانید و با خود گفت: گربه عجب مژده‌یى داد که بسفر خراسان میرود و ما را از مشقت و آزار فارغ میسازد و براى دفع الوقت بزبانى گفت. اى شهریار؟ انشاء اللّه تعالى دیدار شریف بخیر و خوبى دیده شود. پس از این تعارفات ظاهرى موش بخانه رفت و گربه روان شد و میگفت که اکنون در گوشه‌یى کمین کن تا شاید موش را خاطر جمع کنم و او را بچنگ آورم. گربه این فکر را کرد، قضا را ترازو کهنه‌یى افتاده بود، گربه رفت در پس آن ترازو پنهان شد. موش چون بخانه رفت با خود گفت: گربه رفت که تا کجا لقمه‌یى برباید، اکنون فرصت غنیمت است و حالا میباید بیرون رفت و صحرا را سیر و صفائى کرد، زیرا یقین است که حالا در این حوالى نیست. موش باین خیال از خانه بیرون آمد، برمیجست و فرو میجست و رقص کنان این دو بیت را میخواند: ,

آثار شیخ بهایی

1 اثر از حکایت ۲۳ در موش و گربه شیخ بهایی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر حکایت ۲۳ در موش و گربه شیخ بهایی شعر مورد نظر پیدا کنید.