آوردهاند که روزى از شیخ بهایی موش و گربه 1
1. آوردهاند که روزى در بیابان، تاجرى میگذشت و آن تاجر از قافله باز مانده مظطرباً در بیابان میگردید که مگر خود را بقافله رساند. قضا را دزدى در آن بیابان بود، چون تاجر آن دزد را دید حیران و پریشان شده بر جاى خود بماند، دزد بر سر تاجر نهیب آورد و گفت: چه همراه دارى؟. آن مرد بیچاره یارائى زبان گشودن نداشت و نتوانست جواب گوید، دزد را بگمان آنکه از کمال استغنا او را پروائى ندارد لهذا بر او غضب شد و شمشیر بر فرق تاجر زد و از اسبش بزیر کشید و برهنه کرد و نقدش از میان باز کرد و رختش را بپوشید و باسبش سوار شد و گفت: اکنون بیا و دست مرا ببوس و بگو مبارک باشد!،
...