روزى چون دیوانگان گذرم بویرانهیى افتاد، جغدى دیدم که در کنگرهى قصر خرابهیى نشسته و در آبادى بر روى خود بسته، گفتم: از چه روى ویرانه را گزیدهیى و ویرانه را بنقد عمر خود خریدهیى؟، جغد گفت: روزى از روى امتحان بسوئى گذر کردم و بر ساکنان باغ و بستان عبور نمودم، دیدم که ساکنان بستان چون عالمان بیعمل در پى صحبت میباشند و یکى را دیدم که قد در دعوى برافراشته که من چنارم، نار از غیرت چهره برافروخته و گلنارى نشان داده بانک بر وى زد و گفت: تو که چنارى فى الواقع بگو بارت کو؟! ,
2 تو که در بوستانت نیست باری مکن دعوى بیجا که چنارى
من نارم، اما نورم، قرین طورم، رنگم رنگ نارست و درونم پر از لعل آبدارست. تا آنکه بید در جائى بانگ بر وى زد و گفت: اى نار! دعوى مکن سر تا پا در خون دل غوطه خوردهیى! مرا امر شد که در این بوستان، فخر کنم بر دوستان. دیگر نارنج از جائى بانگ بر بید زد، که تو کیستى که فخر بر دوستان میکنى؟. گفت: بیدم. ناگاه ترنج از جا در آمد و گفت: ,
4 مزن دم در سخن اى مرد بیدم که خود در حق خود گفتى که بیدم