روزى چون دیوانگان از شیخ بهایی موش و گربه 1
1. روزى چون دیوانگان گذرم بویرانهیى افتاد، جغدى دیدم که در کنگرهى قصر خرابهیى نشسته و در آبادى بر روى خود بسته، گفتم: از چه روى ویرانه را گزیدهیى و ویرانه را بنقد عمر خود خریدهیى؟، جغد گفت: روزى از روى امتحان بسوئى گذر کردم و بر ساکنان باغ و بستان عبور نمودم، دیدم که ساکنان بستان چون عالمان بیعمل در پى صحبت میباشند و یکى را دیدم که قد در دعوى برافراشته که من چنارم، نار از غیرت چهره برافروخته و گلنارى نشان داده بانک بر وى زد و گفت: تو که چنارى فى الواقع بگو بارت کو؟!
...