1 ای پریشان کرده عمدا، زلف عنبربیز را بر دل من دشنه داده غمزهٔ خونریز را
2 شد فروزان آتش سودایت اندر جان و دل درفکن در جام بی رنگ، آب رنگ آمیز را
3 می پیاپی، بی محابا ده، میندیش از حریف یاد میدار این دو بیت گفته دست آویز را
4 گر حریفی از دمادم سر بپیچاند رواست بر کف من نه، که پور زال به شبدیز را
1 در مقامی که رسد زو به دل و جان آسیب نبود جان خردمند ز رفتن به نهیب
2 ناشکیبا مشو ار باز گذارد جانت خانه ای را که ز ویران شدنش نیست شکیب
3 تن یکی خانهٔ ویرانی و بی سامانی ست نتوان داشت در او جان و روان را به فریب
4 گر چه پیوستهٔ جان است تن تیره، ولیک شاخ را نیست خبر هیچ ز بویایی سیب
1 دارم دلی مخاطره جوی بلا پرست سرگشته رایِ گم شده عقلِ هوا پرست
2 با درد و غم به طبع، چو یاری وفا نمای با جان خود به کینه، چو خصمی جفا پرست
3 سعیَم هبا شده است و طلب بیهده، از آنک بیهوده جوی شد دل و دیده هوا پرست
4 ممکن که من نه آدمیام، ز آنکه آدمی یا بت پرست باشد و یا بس خدا پرست
1 بگسلم از تو، با که پیوندم؟ از تو گر بگسلم به خود خندم
2 بخت بیدار یاور من شد ناگهان زی در تو افکندم
3 بندها بود بر من، اکنون شد دیدن تو کلید هر بندم
4 کان اگر کَندَمی نیافتمی زان تو را یافتم که جان کندم
1 سرگشته وار بر تو گمان خطا برم بی آنکه هیچ راه به چون و چرا برم
2 از جان و از تنم نتوانم به شرح گفت کاندر رهت، ز هر دو، چه مایه بلا برم
3 من رخت بینوایی تن بر کجا نهم؟ من جان زینهاری خود را کجا برم؟
4 دانم که در دلی و جدا نیست دل ز تو لیکن به دل چگونه، بگو، ره فرا برم؟
1 در آب و گل که آورد، آیین جان نهادن؟ بر دوش جان نازک، بار گران نهادن؟
2 شاداب شاخ جان را، از بوم جاودانی برکندن از چه علت، در خاکدان نهادن؟
3 ز آوردن تن و جان، با هم چه سود بینی جز درد تن فزودن، جز بار جان نهادن
4 گویندهٔ سمر را این حال درخور آید صد قصه جمع کردن، صد داستان نهادن
1 رنگ از گل رخسار تو گیرد گل خود روی مشک از سر زلفین تو دریوزه کند بوی
2 شمشاد ز قدّت به خم، ای سرو دل آرا خورشید ز رویت دژم، ای ماه سخن گوی
3 از شرم قدت سرو فرومانده به یک جای وز رشک رخت ماه فتاده به تکاپوی
4 با من به وفا هیچ نگشته دل تو رام با انده هجران تو کرده دل من خوی