1 چو خواهد شد دورخ در خاک ریزان دورخ در خاک مالید ای عزیزان
2 براندیشید از آن ساعت که در خاک فرو ریزد دو رخ چون برگ گل پاک
3 در آن ساعت نه بتوانید نالید نه رخ در پیش او در خاک مالید
4 کنون باری شما را قدرتی هست شبان روزی بدین سان حضرتی هست
1 شنودم من که پیری بود کامل نه چون پیران دیگر مانده غافل
2 نه شب خفتی و نه روز آرمیدی بروز و شب کسش خفته ندیدی
3 کسی پرسید کای پیر دل افروز چرا هرگز نه شب خفتی و نه روز
4 بدو گفتا نخسبد مرد دانا بهشت و دوزخش در شیب و بالا
1 شنودم من که وقتی پادشاهی که رویی داشت درخوبی چو ماهی
2 ز بهر گوی بازی رفت بیرون وزو هر لحظه صد دل خفت در خون
3 چو گوی حسن در میدان بیفکند فلک از گوی او چوگان بیفکند
4 رخش لاف جهان آرای میزد جهان را حسن او سرپای میزد
1 شنودم من که موشی در بیابان مگر دید اشتری را بی نگهبان
2 مهارش سخت بگرفت و دوان شد که تا اشتر بآسانی روان شد
3 چو آوردش بسوراخی که بودش نبودش جای آن اشتر چه سودش
4 بدو گفت اشتر ای گم کرده راهت من اینک آمدم کو جایگاهت