1 گرت ملک جهان زیر نگین است بآخر جای تو زیر زمین است
2 نماند کس بدنیا جاودانی بگورستان نگر گر میندانی
3 جهان را چون رباطی با دود ردان کزین در چون درآیی بگذری زان
4 تو غافل خفته وز هیچت خبرنه بخواهی مرد گر خواهی وگرنه
1 یکی پرسید از آن دیوانه در ده که از کار خدا ما را خبر ده
2 چنین گفت او که تا گشتم من آگاه خدا را کاسه گردیدم درین راه
3 بحکمت کاسهٔ سر را چو بربست ببادش داد و آنگه خرد بشکست
4 اگر از خاک برگیری کفی خاک بپرسی قصهٔ از خاک غمناک
1 مگر میرفت استاد مهینه خری میبرد بارش آبگینه
2 یکی گفتش که بس آهسته کاری بدین آهستگی بر خر چه داری
3 چه دارم گفت دل پر پیچ دارم که گر خر میبیفتد هیچ دارم
4 چو پی بر باد دارد عمر هیچ است ببین کین هیچ را صد گونه پیچ است
1 وصیت کرد مردی مال بسیار که چون مردم برند این پیش مختار
2 که تا این را بدرویشان رساند که مهتر مستحق را به بداند
3 چو بردند آن همه زر پیش مهتر بقدر نیم جو برداشت زان زر
4 چنین گفت او که گر در زندگانی بداری این قدر آن مرد فانی
1 یکی دیوانهٔ را دید شاهی نهاده کاسهٔ سر پیش راهی
2 بمجنون گفت با این کاسهٔ در بر چه سودا میپزی در کاسهٔ سر
3 بشه گفتا که شه اندیشه کردم ترا با خویشتن هم پیشه کردم
4 ندانم کلهٔ چون من گداییست و یا خود آن چون تو پادشاییست