1 نکو باریست در دنیا و برگی که درخوردست سر باریش مرگی
2 نکو جاییست گور تنگ و تاریک که در باید صراطی نیز باریک
3 پلی نیکوست چون موی صراطی که دوزخ باید آن پل را رباطی
4 تو گویی نیست چندین غم تمامت که در باید غم روز قیامت
1 مگر بیمار شد آن تنگ دستی که دایم کونهٔ هیزم شکستی
2 بپرسش رفت غزالی بر او نشست از پای اما بر سر او
3 بدو گفتا که بهتر گردی این بار مخور غم زین جوابش داد بیمار
4 که بهتر گشته گیرم ای خردمند شکسته بار دیگر کونهای چند
1 مگر دیوانهٔ میشد براهی سر خر دید بر پالیز گاهی
2 بدیشان گفت چون خر شد لگدکوب چراست این استخوانش بر سر چوب
3 چنین گفتند کای پرسندهٔ زار برای آنک دارد چشم بد باز
4 چو شد دیوانه زان معنی خبردار بدیشان گفت ای مشتی جگرخوار
1 نکو باریست در دنیا و برگی که درخوردست سر باریش مرگی
2 نکو جاییست گور تنگ و تاریک که در باید صراطی نیز باریک
3 پلی نیکوست چون موی صراطی که دوزخ باید آن پل را رباطی
4 تو گویی نیست چندین غم تمامت که در باید غم روز قیامت
1 عزیزی بر لب دریا باستاد نظر از هر سوی دریا فرستاد
2 یکی دریا همی دید آرمیده یکی فطرت بحدش نارسیده
3 بدریا گفت ای بس بی نهایت ز آرام تو میترسم بغایت
4 که گرموجی برآید یک دم از تو بسی کشتی که افتد بر هم از تو
1 مگر آن روستایی بود دلتنگ بشهر آمد همی زد مطربی چنگ
2 خوشش آمد که مطرب چنگ بنواخت کشید او لالکا در مطرب انداخت
3 سر مطرب شکست او چنگ بفکند بروت روستایی پاک برکند
4 چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر ز نادانی بروتی زد فرا شهر