1 شنودم من که جایی بی دلی بود نه از دل هم چو مابی حاصلی بود
2 زدندش کودکان سنگی زهر راه تگرگی نیز پیدا گشت ناگاه
3 بسوی آسمان برداست سر را که چون بردی دل این بی خبر را
4 تگرگ و سنگ کردی بر تنم بار شدی تو نیز با این کودکان یار
1 بدان دیوانه گفت آن مرد مؤمن که هر کو شد بکعبه گشت ایمن
2 فراوان تن زد آن دیوانه در راه که تا در مکه آمد پیش درگاه
3 هنوز از کعبه پای او بدر بود که بربودند دستارش ز سر زود
4 یکی اعرابی را دید بی نور که دستارش بتک میبرد از دور
1 خوش است این کهنه دیر پرفسانه اگر نه مردنستی در میانه
2 درین محنت سرا اینست ماتم که ما را میبنگذارند با هم
3 خوشستی زندگانی و کیستی اگر نه مرگ ناخوش درپیستی
4 نشاط ار هست بی دوران غم نیست وجود ار هست بی خوف عدم نیست
1 یکی پرسید از آن مجنون پرغم که رمزی بازگوی از خلق عالم
2 چنین گفتا که خلق این خرابه همه هستند کالوی قرابه
3 بنادانی چو آن حجام استاد دمی خوش میکشند از خون وزباد
4 سزد گراز جهان بسیارگویی که خوش وقتیست کز وی را ز جویی
1 عزیزی گفت من عمری درین کار بعقد و جد در بودم گرفتار
2 چو پنهان میشدم من خود نبودم چو پیدا میشدم بودم چه سودم
1 شنودم کز سلف درویش حالی هوای قلیهای بودش بسالی
2 چو سیمی دست داد آن مرد درویش سوی قصاب راه آورد در پیش
3 مگر قصاب ناخوش زندگانی بدادش گوشتی چو نان که دانی
4 چو پیر آن گوشت الحق نه چنان دید سراسر یا جگر یا استخوان دید