1 من مسکین بسی بیدار بودم بعمری در پی این کار بودم
2 درین دریا بسی کشتی براندم بآخر رخت در دریا فشاندم
3 درین اندیشه بودم سالها من بسی معلوم کردم حالها من
4 همه گر پس رو و گر پیش وایند درین حیرت برابر مینمایند
1 خراسی دید روزی پیر خسته که میگردید اشتر چشم بسته
2 بزد یک نعره و در جوش آمد که تا دیری از آن باهوش آمد
3 بیاران گفت کین سرگشته اشتر زفان حال بگشاد از دلی پر
4 که رفتم از سحرگه تا شبانگاه مگر گفتم زپس کردم بسی راه