1 یکی دریای بی پایان نهادند وزان دریا رهی با جان گشادند
2 یکی بر روی آن دریا برون شد گهی مؤمن گهی ترسا برون شد
3 درین دریا که بی قعر و کنارست عجایب در عجایب بیشمارست
4 زهی دریای بیپایان اسرار که نه سر دارد و نه بن پدیدار
1 یکی برخم نشست و خویش خم ساخت که اطلس بایدم با اسب و با ساخت
2 بدو گفتند تا اطلس شود راست ز کرباست بباید پیرهن خواست
3 برین آن مرد در خم خورد سوگند که سوگندم نخواهم برخم افکند
4 که تا من اطلس رومی نبینم درین خم تا بمیرم مینشینم
1 سبویی میستد رندی زخمار که این ساعت گرو بستان و بردار
2 چو خورد آن باده گفتندش گرو کو گرو گفتا منم گفتند نیکو
3 زهی نیکو گرو برخیز و رو تو نیرزی نیم جو وقت گرو تو
4 اگر ارزندهٔ داری تو با خویش نیرزی تو بنزد کس از آن بیش
1 توکل کردهٔ کار اوفتاد بجای آورد چل حج پیاده
2 مگر در حج آخر با خبر بود گذر کردش بخاطر این خطر زود
3 که چل حج پیاده کردهام من بانصافی بسی خون خوردهام من
4 چو دید آن عجب در خود مرد برخاست منادی کرد در مکه چپ و راست
1 یکی را دید آن دیوانهٔ دین که ترکی مرده را میکرد تلقین
2 بدو گفت اعجمی ترک توانگاه که زنده بود ناافتاده در چاه
3 نکو نشنود اندر زندگانی که مُرده بشنود تلقین چه خوانی
4 چو این ترک اعجمی بد کز جهان شد مگر زیر زمین تازی زبان شد
1 شنود آن روستایی این سخن راست که عنبر فضله گاوان دریاست
2 گوی پر آب اندر ده فرو کرد بیامد از خزی گاوی درو کرد
3 همه سرگین گاو از آب برداشت بدان عنبر فروش آمد که زرداشت
4 بدوگفت این ز من بستان بده زر کزین بهتر نبینی هیچ عنبر