1 خسروی کاعجوبهٔ آفاق بود خسروی او علی الاطلاق بود
2 دختری چون ماه زیر پرده داشت از غمش خورشید ره گم کرده داشت
3 پای تا سر لطف و زیبائی و ناز دلفروز و دلفریب و دلنواز
4 آفتاب روی او افروخته مهر و مه را ذره گی آموخته
1 عاشقی را بود معشوقی چو ماه مهر کرده ترک پیش او کلاه
2 مدتی در انتظارش بوده بود جان بلب پرخون دل پالوده بود
3 داد آخر وعدهٔ وصلیش یار گفت خواهد بودت امشب روز بار
4 مرد آمد تا در دلخواه خویش اوفتادش مشکلی در راه پیش
1 گشت یک روز از ایاز نازنین در میان جمع سلطان خشمگین
2 خواند پیش خود حسن را شهریار گفت ازین پس با ایازم نیست کار
3 جان من میجوشد از وی چون کنم تخت بندش بر نهم یا خون کنم
4 یا کنم آزادش و سر در دهم یا برانم از درش سر بر نهم
1 کاملی بگذشت در آتش گهی چون بدید آتش زهش شد ناگهی
2 چون بهوش آمد رفیقی بر رسید کز چه مرغ عقلت از بر برپرید
3 گفت چون آتش بدیدم آن زمان برگشاد از حال خود آتش زفان
4 گفت هان تادر من از دون همتی ننگری از دیدهٔ بیحرمتی
1 سالک بیدل فغان برداشته پیش دل شد دل ز جان برداشته
2 گفت ای حایل میان جسم و جان عکس اسرار تو ذرات جهان
3 جملهٔ اسرار هست و نیست راست تا ابد از ذات تو حاصل تراست
4 هست آن ذرات جمله معنوی دایماً پاک از یکی و از دوی
1 آن یکی پرسید از مجنون مگر کز سخنها تو چه داری دوستر
2 گفت من لا دوستر دارم مدام تاکه جان دارم مرا لامی تمام
3 گفت تا باشد نعم ای بیخبر لاتو از بهر چه داری دوستر
4 گفت وقتی کردم از لیلی سؤال کای رخت خورشید را داده زوال
1 کرهٔ میتاخت سلطان در شکار میگریخت از وی شکار بیقرار
2 بر ایاز افتاد اشک آنجایگاه شاه گفتش ای غلام نیک خواه
3 از چه پیدا شد چو باران اشک تو گفت چون پنهان نماند از رشک تو
4 تاچرا تو بادتک تازی براه از پی چیزی که بگریزد ز شاه