1 دعوئی بد صوفی درویش را سوی قاضی برد خصم خویش را
2 صوفی آن دعوی چو کرد آنجایگاه بیّنت را خواستش قاضی گواه
3 رفت صوفی ودل از بند آورید در گواهی صوفئی چند آورید
4 قاضیش گفتادگر باید گواه برد ده صوفی دگر آنجایگاه
1 بایزید از خانه میآمد پگاه اوفتاد آنجا سگی با او براه
2 شیخ حالی جامه را در هم گرفت زانکه سگ را سخت نامحرم گرفت
3 سگ زفان حال بگشاد آن زمان گفت اگر خشکم مکش از من عنان
4 ورترم هفت آب و یک خاک ای سلیم صلح اندازد میان ما مقیم
1 مالک دینار شب بیدار بود روز نیز از سوز دل در کار بود
2 چون بروز آورد شبهای دراز همچو شبها در گرفت از روز باز
3 روز و شب صبر وقرارش رفته بود این چنین کس چون تواند خفته بود
4 دختری بودش جگر سوز از پدر گفت آخر شب بخفت و غم مخور
1 سالک آمد موج زن جان از وفا پیش صدر و بدر عالم مصطفی
2 حال او اینجا دگرگون اوفتاد خاک بر سر کرد و در خون اوفتاد
3 گفت ای سلطان دارالملک دین وی رسول خاص رب العالمین
4 ای دل افروز همه دین گستران وی سپیدار همه پیغامبران
1 در میان جمع یک صاحب کمال کرد محی الدین یحیی را سؤال
2 کان همه منصب که پیدا ونهان مصطفی را بود در هر دوجهان
3 از چه گفت او کاشکی از بحر جود حق نیاوردی مرا اندر وجود
4 آنکه جمله از برای او بود هر دوعالم خاک پای او بود
1 بود درویشی بغایت غم زده آن یکی گفتش که ای ماتم زده
2 غم بدر کن زانکه من هم کردهام گفت چندین غم نه من آوردهام
3 این زمان من روز و شب در ماتمم کانتواند برد کاورد این غمم
4 این همه غم کز دل پرخون خورم چون نه من آوردهام من چون برم
1 از اکابر بود شیخی نامدار دید در خواب آن بزرگ کامگار
2 کو براهی میشدی روشن چو ماه یک فرشته آمدی پیشش براه
3 پس بدو گفتی که عزمت تا کجاست گفت عزم من بدرگاه خداست
4 آن فرشته گفتش آخر شرم دار تو شده مشغول چندین کار و بار
1 عورتی را کودکی گم گشته بود دل از آن دردش بخون آغشته بود
2 در میان راه میشد بیقرار وز غم آن طفل مینالید زار
3 صوفئی گفتش منال ای نیک زن صوفئی گفتش منال ای نیک زن
4 غم مخور گر تو نیابی ای درش باز یابی در جهان دیگرش
1 مصطفی چون آمد از معراج در وام میخواست از جهودی جومگر
2 از برای قوت جو میخواستش وان جهود سگ گرو میخواستش
3 هر دو عالم دید آن شب ارزنی روز دیگر جو نبودش یک منی
4 لاجرم چون این و آن یکسانش بود هر دو عالم زیر یک فرمانش بود