1 کافری پیش خلیل آمد فراز گفت نانی ده بدین صاحب نیاز
2 گفت اگر مؤمن شوی وائی براه هرچه دل میخواهدت از من بخواه
3 این سخن کافر چو بشنود از خلیل درگذشت اوحالی آمد جبرئیل
4 گفت حق میگوید این کافر مدام از کجا میخورد تا اکنون طعام
1 آن زنی اندر زنا افتاده بود وز ندامت تن بخون در داده بود
2 از پشیمانی که بود آن مستمند خویشتن میکشت و درخون میفکند
3 عاقبت شد سوی پیغامبر همی شرمناک از قصهٔ خود زد دمی
4 سر بگردانید پیغامبر ز راه در برابر رفت و گفت آنجایگاه
1 با رفیقی شب روی فرزانهٔ شد بدزدی نیم شب درخانهٔ
2 ناگهی آن یار خود راگفت زود پای بیرون نه ازین خانه چو دود
3 یار ازو پرسید کاخر حال چیست نیست کس بیدار پرهیزت ز کیست
4 گفت میکردم طلب تا هیچ هست پارهٔ نانم مگر آمد بدست
1 گشت پیدا یک کبوتر نازنین رفت موسی را همی در آستین
2 از پسش بازی درآمد سرفراز گفت ای موسی بمن ده صید باز
3 رزق من اوست ازمنش پنهان مدار لطف کن روزی من با من گذار
4 گشت حیران موسی عمران ازین میتوان شد ای عجب حیران ازین
1 شد جوانی را حج اسلام فوت از دلش آهی برون آمد بصوت
2 بود سفیان حاضر آنجا غم زده آن جوان را گفت ای ماتم زده
3 چار حج دارم برین درگاه من میفروشم آن بدین یک آه من
4 آن جوان گفتا خریدم و او فروخت آن نکو بخرید وین نیکو فروخت
1 گفت ذوالنون است کان دانای راز چون کند از هم بساط مجد باز
2 گر گناه اولین و آخرین بیش باشد ز آسمانها و زمین
3 برحواشی بساطش آن گناه محو گردد جمله بر یک جایگاه
4 گر شود خورشیدنور افشان دمی محو گردد صد جهان ظلمت همی
1 آن سگی مرده براه افتاده بود مرگ دندانش ز هم بگشاده بود
2 بوی ناخوش زان سگ الحق میدمید عیسی مریم چو پیش او رسید
3 همرهی را گفت این سگ آن اوست و آن سپیدی بین که در دندان اوست
4 نه بدی نه زشت بوئی دید او و آن همه زشتی نکوئی دید او
1 سالک دل مردهٔ درمان طلب پیش روح اللّه آمد جان بلب
2 گفت ای روح مجرد ذات تو زندگی در زندگی آیات تو
3 تا ابد فتح و فتوح مطلقی از قدم تا فرق روح مطلقی
4 پرتو خورشید عکس جان تست آب حیوان دست شوئی زان تست
1 در مصافی پادشاه حق شناس یافت از خیل اسیران بی قیاس
2 با وزیر خویشتن گفت ای وزیر چیست رای تو درین مشتی اسیر
3 گفت چون دادت خدای دادگر آنچه بودت دوستر یعنی ظفر
4 آنچه آن حق دوستر دارد مدام تو بکن آن نیز یعنی عفو عام